... آخر دل شدم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

... آخر دل شدم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

مرگ اندیشی

این مدت غرق مرگ اندیشی ام؛ داشتم از کابوس مرده ای که شسته بودمش و تجربه نزدیک به شهودِ عمقِ غربت و تنهایی آدمی، نجات پیدا می کردم که باز مرگ دردمند و غریبی دیگر دراین حوالی مرا به کام سوژه مرگ کشاند.

فرازهای اول دعای عرفه را که می خواندم بهت جبرِ بودن، وجودم را فرا گرفته بود،  اینجایی که الان ایستاده ام یعنی درست در بطن چالش های سیاسی اجتماعی منطقه ای که به آن تعلق دارم و ارمغان های انسانی اش و در عمق تکلیف های درسی ای که مرا سرگرم  تحلیل فلسفی سوژه انسانی در متن هستی کرده است، بهتر می توانم از قاب نگاه بشر خیلی چیزها را ببینم؛ از جمله بودن را و جبر بودن را ؛

خب بله که :

 ما نبودیم و تقاضامان نبود

ولی نمی توانم بفهمم که ناگفته هایم همینها باشد که در ازل شنیده شدن.

یکی به من بگوید کدام عاقلی پا به جایی می گذارد که متنش پیچیده شده به انواع بلاهاست و انتهایش سرنوشتی که مو را از ماست بیرون می کشند و چگونگی اش علامت سوالی است عجین با خوفی کلافه کننده.

یک چیزی می نویسم و تو می خوانی اما همه ی حقیقت ماجرا این نیست؛ این درد اصلن نوشتنی و خواندنی نیست و خودت را هم به سختی برای فهمش نیانداز که بیش از فهمیدنی بودن چشیدنی است.امان از آن وقتی که مزه اش برایت چشیدنی می شود، بخواهم توصیفش کنم فقط حرص خودم را درآورده ام و وقتم را تلف کرده ام.

این سوژه انسانی امسال بدجور پهنه عرفه ام را به جبهه گیری در برابر خدای صدرنشین همیشگی ام مبدل ساخته بود.

حسنا می گوید کشف کرده است خدا ما را آرام نمی خواهد اما وعده آرامش داده.

حرف خوبی است، تشنه ی چیزی می کند که خود دارد؛ یاد جمله ای افتادم که در فیس بوک در کنار عکس جسدهای سلاخی شده توسط داعش نوشته شده بود:

« عجب صبری خدا دارد!» تو بگو « عجب آرامشی خدا دارد».

نظرات 1 + ارسال نظر
آسمان آبی دوشنبه 20 مهر‌ماه سال 1394 ساعت 11:38

مرگ هم زیباست من هم به مرگ می اندیشم تا از تقرب به گناه فرار کنم میدانم که خواهم مرد دیر یازود اما عاشق لحظه های زنده ام که نفس میکشم با باهمه ام به عکس مرگ که تنهای تنهایم و یه عکس بی نفسم
عاشقتم خدا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد