... آخر دل شدم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

... آخر دل شدم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

یک درخواست

یا شیشه احساس مرا آهن کن                         یا بالغت عشق مرا دشمن کن  

مولا عطش کرببلا پیرم کرد                                قربان تو تکلیف مرا روشن کن  

 

کربلا ... بچه های گروه مطالعات ...  

خدای من !! 

...   آمین

توهم زندگی

زهرا هر شب در خواب قالی می بافد  

 بغل دستی من تو کتابخانه هم کتاب می خواند  

مثل من که زندگی میکنم  

!!! 

الناس نیام اذا ماتوا انتبهوا

آب یقین

ای عشق همه بهانه ازتوست

حسین جان  !

می گویند:

 ولی نه  ، دیده ام دردها را مداوامی کنی  ،

محتاجم مولای آب و عطش  ,

محتاج دم مسیحائیت  ،

 دردمن با درد سایر سینه زنهات فرق میکنه ،

 درد این عزادار درد تحیر است ،

حیرت سراپایم را مملو ساخته

مردم اندرحسرت فهم درست !!

مولای آب حیات ! 

 توکه درد تشنگی را لمس کرده ای ، تشنه ام ، تشنه آب معرفت

معرفت ، معرفت ، معرفت

پرم ساز  ، پر پر از معرفت

آقای هدایت  ! 

 این ذره محتاج هدایت است

دستگیری کن مولا

پادرگل فرورفته  شک قرن بیست ویکم

قرن شک ، قرن تردید ،  قرن حیرت

می گویند شک مقدمه یقین است

به عاشورایت قسم  کربلای جانم زخمی زخمی است

زخمی تیرهای شک  تئوریهای ساخته عقل محدود بشر

چی میشه ؟؟

جی می شه ؟؟

مولا ، مولا ، مولا

یک جرعه آب یقین !!!

آب یقین میخواهم

لبهای نیازم  ترک خورده است

مولا ادرکنی

ادرک ، این جان خسته را

نشت ثانیه ها

با ام معین  نه ام هر چه عشق فلسفه هنر ادبیات و این اواخر مطالعات زنانه   

راهی ساختمان مرکزی شدیم تا تراژدی شکست امتحان دکتری مون و شفاف سازی کنیم  

 

مشترک مورد نظر در دسترس نبود  

 خواستیم از کتابخانه غرق اقایون استفاده کنیم تا شاید ناکام های صندلی دکتری ناکام مدال پایان نامه نشند ولی دسترسی به این ساحت هم ممکن نبود  

خلاصه ساید بای ساید راهی خیابان گردی شدیم تا بالاخره مشترک مورد نظر جلسه اش تمام بشه  

پولای بی زبانو ریختیم به حلقوم نظام مصرفی  

ساعت دو نیم شد  

از پاها که به جلز وولز افتاده بودند  بگذریم شکمها هم ندای پلیز ریچارچشون بلند شده بود  

 

اغذیه فروشی ها به مزاج پاکشومایی مون نمی چسبید سراغ کیوسک محصولات اما م رضا را گرفتیم  

اشترودل  

کجا صرف شود ؟؟ 

کنار خیابان یا شاید راهرو کتابخانه  

ولی نه هردو تا شون با زی ما (؟!) مچ نبودند  

تنها گزینه بجای مانده میز کتابخانه بود و چشم غروچه کتابخانهای اون که البته این بار بدلیل لیتی بودن اشترودلای مورد نظر چشم بد از ما دور گردید .  

  پیام قصه :! 

در عصر ثانیه ها اگه مراقب نباشیم فقر فرصت مارا بستری غسالخانه پیشرفت میسازه .