... آخر دل شدم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

... آخر دل شدم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

بزن قدش ...

  • حسنا بعددو هفته غیبت غیرمترقبه  امروز کتابخونه اومد با پرونده ای که یه جایی زیردست و پای بروکراسی اداری خوابش برده یا شایدم گم و گورشده و حسنای مارو آشفته ساخته حسابی .. حسنا اومد با یه ناهارمفصل ، هی بدک نبود بعد دوهفته سرکردن با  ساندویج هوا، امروز ساندویج همبرگر با طعم حرص خوردیم.. اوگفت، من جوشیدم ؛ درست مث دل این نوشابه که نتونست آرامشش و حفظ کنه وبا فورانش همه چشمها رو به سمت ما پرتاب کرد ... ببخشید نوشابه است دیگه، زبون نمی فهمه قاعده ماعده هم حالیش نیست ...درست همین چند دقیقه پیش صدای شهرام ناظری پرید تو نوشته هام و پیش بینی این وضع و چه زیبا کرد :

ای لولیان یک لولی ای دیوانه شد

تشتش فتاد ازبام ما نک سوی مجنون خانه شد ...

چشمهای نه  چندان معترض و یک سرک کشیدیم و تعارفی ناخوداگاه زدیم و دوباره حسنا رفت رو موج ادامه گزارش و من هم تو فازحرص و جوش ...

یادش بخیر یک زمانی با بربچه های بیکار پرکار، کارها می کردیم کارستون ... بی توجه به فرمایشات ماکس و برو سایر نظریه پردازان گرام دانش مدیریت ، یک میز داشتیم و چندتا مسول .. سلسله مراتبمون و هرروز تو میدون و درمتن  تعیین میکردیم ...آخرشم میزمون از فقر پزو پرستیژدق کرد و رفت جایی که بهش محل بدن حسابی !! ...بعدها اون و خیلی جاها دیدمش، حسابی لوس شده بود  و یک دنده .. دستی فراخ  درزیر، قاعده اش شده بود ... چند بارم قاعده زیرین زرینش اشکمو درآورد و خونمو بجوش ...خلاصه یادش بخیر اون زمانا  یاعلی که میگفتیم پاهامون کوک میشدند تا ساعت حق نگهدارت ...

برداشت آزاد :  حسنا جون بیا یه تصمیم بگیریم که  اگه خدای نکرده روم به دیوار ،بلا به دور ، یه روزی  پشت میزنشین شدیم، یه جورایی  مامیزمون و مدیریت کنیم نه اینکه میز مارو مدیریت کنه ... هستی ؟ بله پایه ام .... پس بزن قدش ...

  • چندوقت پیش گوشه ای ازاین دنیای پهناور خدا، من شناوردردستان تقدیر، سر خوردم تودامن یه میز نسبتا بزرگ که هرکه اسمش و می شنید کله ش یه سوت میکشید و خلاصه نقطه سرخط ... روح سرکشم وصبح تا عصر به زور می چپوندم  تو دل هیبت جناب میز ...چه کشیدم دراین مدت اندک، بماند ..همینقدربگم ازرهگذراین تجربه فخیم، داغ دل  طوطی بازرگان ، رنج مرغ عشق همیشه درقفس زن فالگیر بین راه ، حس حبس همه حبسیای تاریخ و تواین مدت فهم کردم چه جورش ...!!  اگه بخواید بزرگترین دستاورد کل زندگیم و بدونید باید بگم همین بود که  عطای میزی را  برلقاش بخشیدم ... زنده باد آزادی ... به قول حسنا « کارهرروح  نیست پشت میزنشینی روح رام میخواهد ومرد ...»

برداشت آزاد : هرکسی را بهر کاری ساختند ... / هیچ میزی گنجایش یه روح سرگردان و نداره !!

  • تبدیلی شارژرسیستممو خوابگاه  جاگذاشته بودم ..کمی که نوشتم خاموش شدم .. درنظر نخست چاره ای نبود باید برگشت میخوردم .. یه احتمال کور و چسبیدم و  سرازاتاق کارشناس رایانه کتابخونه دراوردم  ..کلی دنبال تبدیلی گشت، نبود که نبود ..ولتاژ شش ،هفت شارژر و امتحان کرد بازم نشد ...ذهن تک فازه من که کارشناس و ترک کرد ، کارشناسی اش به جریان افتاد  .. یه راه ساده هم هست ، اونم تبدیل سیم ورودی برق بالکل ..

برداشت آزاد :   

۱- امکانها را ولو کوچیک بچسب و به زبون ادبیات شفاهی خودمون درناامیدی بسی امید است پایان روز بی برق، برقی است. 

۲- درمواجهه با مشکل، ذهنتو کامل رها کن ، مدارهای حرکت متنوع اند !!

 

برداشت کلی : اگه مقوله زمان ،انقلاب ماهیت پیداکنه و یه جایی درهمین روزا، کمی سرجاش بشینه ، ان شالله ..ان شالله  پایان نامه رو تموم میکنیم .. قول میدیم !!

نظرات 7 + ارسال نظر
بیم موج شنبه 4 دی‌ماه سال 1389 ساعت 17:54 http://bimemoj.blogfa.com

عمرا حالا حالا ها تمومش کنی!!!!

پایان نامه رو میگم...

خواب نما یکشنبه 5 دی‌ماه سال 1389 ساعت 13:39

هر دو برداشت آزادت را برداشتم
ممنون

قابل نداشت

حسنا یکشنبه 5 دی‌ماه سال 1389 ساعت 18:46 http://danesh4000.blogfa.com

جناب بروکراسی امروز نرم تر بود.شاید هم من امروز سخت تر بودم..رزومه ی استاد مشاورم را برایش بردم..
در حصر میزها ماندن ظلم است به خودمان..میز باشد برای میزدار..

موافقم

نیلو فر دوشنبه 6 دی‌ماه سال 1389 ساعت 13:43

پیروز مندان فاتحان لحظه هایند وشکوه لحظه ها را در کام فرصتها می جویند انسانهای برتر از وقت خود به گونهای استفاده میکنندکه گویی دیگران نظاره گر آنها هستند حتی وقتی که تنها هستندوکسی آنها را نمی بیند

مست شنبه 7 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 17:57



هر چی بیشتر میخونم وبلاگت رو بیشتر میشناسمت

دست به قلمت که بیش از سنت هست ولی سختی و لجاجت
بر سر افکار و عقاید در خور

بانوی کوچک پایان نامه چی شد آخر ؟ ;)

شما لجاجت می بینید !؟

مست یکشنبه 8 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 00:40



خودت نمی بینی؟!

آره میبینم

خودم هم دارم هنوز ،اندکی!

اونوقت حتما باید درکتابهای درسی وعلمی بیاوریم :
داشتن عقیده = لجاجت !!!
و دراین صورت
من نمی فهمم اینقدر چراباید به سرکله هم بزنیم برای دفاع از ازادی عقیده ؟؟

مست یکشنبه 8 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 23:33


کشیدن حصار دور عقیده = لجاجت

این عقیده مثل اسم فامیل میمونه که از خانواده منتقل میشه

بزرگ میشیم کمی آب و تابش میدیم میگیم خودمون بهش رسیدیم

بد هم نیست البته

بزن قدش

عقیده رو می فهمم
درمورد لجوج بودن هنوز تفهیم اتهام نشدم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد