... آخر دل شدم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

... آخر دل شدم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

وصل

وباز قشنگ بود  ...

بامن  

می دوید 

می ماند  

می شنید  

می دید  

ومی خندید  

همه شیدایی ام را  

 

و باز موازی بود با ستاره  

و فاصله  

این دست ساز علیت   

تقدیرمحتومش  !

  

وباز همدیگر را داشتند  

ولو دریک نگاه  

یا یک امتداد نیستی که هستی ها را بهم می دوخت   

 

وصل نقیضین درقاب نگاه

دیدنی است  

جانم !

نظرات 1 + ارسال نظر
دعا شنبه 25 دی‌ماه سال 1389 ساعت 11:18

یه وادی مهرومحبت بود
ماه وآفتاب باهم بود
مه شاد و نهال بود
آفتاب هم خوشحال بود
باهم زیست می گزراندند
می خندیدند و می گریستند
ناگه چیزی شده که طوری شد
هر دو از یکدیگر ناراحت شد
الان این طوریست که
مه آن وقت می آید
وقتی آفتاب می خوابد
آفتاب تنها در آتش می سوزد
اما همراه مه تاره هاست
مه که در جلوت ست
اما آفتاب که در خلوت ست

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد