... آخر دل شدم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

... آخر دل شدم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

آخرین نرگس

  •   اگه  درآستانه روزجهانی زن, داد دوستان فیمینیستم که کارخونه رو مصداق خشونت می دونند, درنیاد, باید اعتراف کنم آشپزخانه هم جای خوبیه برای ترواش خلاقیتت , بعد کلی سفر و تماشای مشاغل جورواجور مردانه و تاملات گاه و بیگاه , باید بگم هنوزهم اولویت اولم برای زنان , نسبت به خیلی مشاغل حوزه عمومی , کارخونه است, ( فاصله سنت و تجدد رو دراین میان قبلا متر کردم !!)... آشپزی رو دوست دارم ولی پایبند فرمول های پخت و پزنیستم ,همیشه دستورهای تازه ابداع میکنم واسه همین,  دست پختم همیشه  یه جورایی محصول ترکیب فیزیک و متافیزیکه ؛ یه کم خلاقیت به اضافه کلی  دعا و صلوات ..این روزا حس پخت و پزم گل کرده  تعریف از خود نباشه لذیذ می پزم  اما همینکه یاد غذاهای خوابگاه می افتم اشتهام کور میشه ...  بنظرم قوه قضائیه اگه میخواد برا خلق الله,  اشد مجازات رو ببره,  مجبورشون کنه یک سال از سلف دانشگاهها تغذیه بشن .. آقا هرچقدرخانم مارپل استخدام کردیم تا فرمول کوبیده  رو بدست بیارن نشد که نشد , همه تحقیقات مون نافرجام موند واسه همین به فست فودها پناهنده شدیم دربست .

فکرکنم با پایان یافتن تحقیق من و حسنا فروشگاههای حوالی  کتابخونه ورشکست بشن حسابی اخه یک نمایندگی فعالشون رو از دست دادند ... یادش بخیر چه خام بودم من ! ... یه زمانی که تازه نسیم فمینیسم به مشامم خورده بود , داشتم به تقویت صنعت غذایی و فراغت زنان خانه دار و پرداختن زنان به امور مهم مهم می اندیشیدم ولی حالا فقط می تونم  اعتراف کنم « زنده باد سفره های خانگی » , امان از دست  فست فود های  ... بماند .

  •   یک کتابفروشی پیداکردم که هردفعه بهش سرمیزنم , سر میدم برا اجناسش و حسابمو حسابی تخیله میکنه . این چند روزه کلی کتاب خریدم که مدام وسوسه ام می کنند , با کلی مصیبت وقتی برای مطالعه رزو کردم و « رهایی از دانستگی »کریشنا مورتی رو خوندم  و ایده مردن از ذهنیات و تخلیه ذهن از دانسته ها ش رو. باید بگم  جالب بود , شاید یکی مثل کریشنا مورتی رو لازم دارم تا من فکرآشوب رو نسبت به آفات تفکر بیدارکنه ...ازضرورت تخلیه ذهن از ذهنیات, از آرامش با تفسیری نوو از سکوت بگه ...

دارم به این نتیجه میرسم « سکوت », در نگاه اندیشه های مختلف یک مشترک لفظی است, واسه همین مشتاق شدم روی چیستی اون  کارکنم ... انصافا جای یه تحقیق با رویکرد عرفانی , روانشناختی, فلسفی و هنری  خالیه ... خدایا وقت بده !!

 دیروز و امروز بی اعتنا به پارازیت های محیطی و .. محو کتاب « نامه های هایدگر به همسرش الفریده » بودم , کتابی خواندنی که یه جورایی روایتگر ارتباط یک فیلسوف بزرگ با همسرش هست , ارتباطی عمیقا احساسی و آمیخته با تفکر ... احساساتی که درظرف تفکر هایدگری قرار می گیرن و لابد خانم الفریده هم گوش هوشی مناسب داشته که اینچنین, همه هایدگر رو برکاغذ روان میسازه ...دارم میخونمش .. دارم به ذهن پرمشغله هایدگر می اندیشم که چقدرسرگرم بوده , چقدرمشغول بوده ...

جالبه !! دو کتاب از دو نویسنده با دو حال و هوای متفاوت ... موندم حقیقت چقدرباید فراخ و وسیع و پرجلوه باشه تا این همه وجود رنگارنگ رو به پیشگاه خودش بکشونه , سرگرمشون کنه ,کثرتی از زاویه های دید بیافرینه  و  یه روزی مثل منی رو حیرون و سرگردون خودش کنه ... امان از حقیقت, امان از سودای حقیقت !!

  •       ظاهرا هم اتاقی ها, خیلی دلتنگم اند... بلیط ساعت چهارصبح هم فایده نکرد , همه بیدارشدن .. بدرقه جانکاهی بود ... انقدرخوبی کردند که دل خو کرده با پای همیشه در رفتنم سرناسازگاری با اونو برداشته .. دکترای مردم شناسی دوست فرانسوی ام راست می گفت که زندگی درگذر, ازاقتضائات دنیای مدرنه  ولی تجربه احساسی – عاطفی ام خبراز تعارض شدید این اقتضا با دل بشدت سنت گرایم می دهد ...
  • اخرین گل نرگس باغچه سهم من بود تا بچینمش اما باد زود ترازمن رسیده بود ...  دلم گرفت ...دلم خیلی گرفت

 

 

نظرات 8 + ارسال نظر
مست سه‌شنبه 17 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 11:44

روزت مبارک دخترم

دست پختت هم جالب نیست و نخواهد بود! ;)

یه سفز از خونه تا خوابگاه انقدر سخته پس یه سفر جای من بودی چه میکردی
همچین فلسفه رو فریاد میزدی!
باز هم روزت مبارک

تشکر از تبریک پدرگرامی
چشم بسته غیب نفرمایید دست پختم حرف نداره !!

یه سفرجای شما نبودم که بدونم چه می کردم .

مسیر عشق سه‌شنبه 17 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 15:01 http://koraim.blogfa.com

سلام
یا خوندن نوشته هات حال وهوای خوابگاه طلبگیم یادم افتاد همون موقع توی خوابگاه دانشجویی خواهران هم امام جماعت بودم
غذایی که میدادند واقعا نمیدونم چی بگم ..وحالا شما ها میتونید اعتراض کنید ما اعتراض هم میکردیم میگفتند برای خوردن اومدی یا برای طلبه شدن ؟گیر ما نخود ولوبیا نیست
ودر نتیجه با دوستم دست بکار شدیم اجاق گاز ویحچال وغیره برای مدرسه ووسایل اشبزی برای خودمان خریدیم غذای دو نفر ویا سه نفر را میپختیم سر سفره میدیدیم ای بابا 8 نفریم
از اون به بعد همیشه 5 نفر حساب میکردیم
یادمه یه ماه خوابگاه بودم رفتم خونه مادرم گفت پسرم چقدر لاغر شدی
وغذا اضافه داد بام منم که نمیتونستم بخورم کم خوردم
مادرم گفت بیچاره اینقدر نخورده همه اعضای وجودش چسبیده به هم دیگه نمیکشه بخوره
کلی خندیدم
اما با همه اینها صقای اون حجره ها یه چیز دیگه بود
دل تنگ اون حال وهوا شدم

سلام

راستش ماهم خواستیم دولت خود مختار راه بندازیم و آشپزی منو برعهده بگیریم ولی یه پرابلم خیلی بزرگ داشتیم اونم اینکه وضعیت اشپزی خودمون از وضعیت اشپزی خوابگاه به مراتب فجیع تر بود نه که بلد نباشیم نه اغلب وقتشو نمی کردیم و میخواستیم کارکنیم می زدیم ماهیت غذاها رو منقلب می کردیم هرغذایی می پختیم کلی باید مخ می سوزوندی تا تشخیص می دادی چیه ؟ این بود که این شد که شد

زهرا چهارشنبه 18 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 09:16 http://yaghut.blogsky.com/

سلام
اومدم
تا آخرش خوندم
وموندم
آدم اینهمه
از خود متشکر؟
بگذریم
حالا هر روز تو کافی نتم
آخه اون هرشب ها
رو دیگه ندارم
تا با شماتون باشم.
دوستتان دارم
ایام به کام

سلام
چه کنیم دیگه زهراجون ازخود متشکر نباشیم چه باشیم ؟


این شبها کمی دلتنگ اون هرشبهایم
تا با شماتون باشم
منم دوست دارم
ایام به کامت عزیز

فاطمه***محکم چهارشنبه 18 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 11:02 http://mohkam.blogfa.com

سلام لیلا جونم./....چشم ...
.
پستت رو یه نگاهی انداختم...اما باید برم....بعدا میام میخونم و نظر میدم...
.
خوش به حال باد ....

سلام فاطمه جونم .... ممنونم
منتظرتم باز

حسنا چهارشنبه 18 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 14:52 http://danesh4000.blogfa.com

چشم و دلم روشن
دو روز پیشم نبودی تجدد رو کنار گذاشتی؟؟

چه کنیم دیگه
اصلا ازاول تجدد با مذاق جهان سومی ما نمی ساخت جونم

فاطمه***محکم پنج‌شنبه 19 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 23:51 http://mohkam.blogfa.com

پائیز کوچه های دلم را بهار باش ...!

شب و روزت آروم ...

[گل]

send to all friend

فاطمه***محکم جمعه 20 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 00:05 http://mohkam.blogfa.com

نمی دانم چرا این روزها فکر می کنم زودتر می آیی
و ظهورت نزدیک تر شده است انگار
حتی اگر خیال هم باشد؛ خیال شیرینی ست

الله عجل لولیک الفرج

فاطمه***محکم جمعه 20 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 00:06 http://mohkam.blogfa.com

همیشه دوست داشتم که یک کتابفروشی داشته باشم ...

و اضافه کن


صبح تاشب درش و می بستم و کتاباشو می خوندم !!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد