... آخر دل شدم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

... آخر دل شدم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

سردلبران

قدش کاملا خمیده بود٬‌پاهاش رمق راه رفتن نداشتن٬ درارتعاش دستان نحیفش کتابهاوول میخوردند اما محتواهادقیق و منظم ظهورمی یافتند٬ مقدماتش چنان ژرف ردیف می شدند که خودبخود نتیجه رو در ذهنت بدنیا می اوردند. چاشنی هرچند جمله اش٬‌نکته ای مشفقانه برای شاگردانی بود که گاه حوصله شان درکندی کلام استاد به تحلیل می رفت و می خواستند صغری و کبری را باهم یک پله حساب کنند ... «فرزندانم باید وقت گذاشت باید عمر خرج کرد تا به گنج دانائی رسید »  

رگبارسوالاتم گاه ناجوانمرده نفسشو به کما می برد اما کوتاه نمی آمد می گفت و زیرچشمی با ولع تموم حس اقناع رو در تو جستجو می کرد٬ کلامش و کلاسش روح داشت٬ یه روحی که کمتر درکلاس های سایرین می دیدیش٬ دیکته نمی کرد٬‌پیچ و خم های راه رو برات نشون میداد٬‌دست ذهنتو می گرفت٬‌بااون راه می رفت٬ می افتاد٬‌بلند شدن رو بهت یاد می داد٬‌گاه مسیرانحرافی رو که شروع کرده بودی تاآخر٬ با پای سعه صدرش٬ باهات می پیمود تااونجا که اشتباهتو می دیدی٬ لحظه تنبه تو٬ لبخندی برلبانش می کاشت که حس می کردی همه گرد و غبار راه از چهره اش پاک شده. 

منو به همکاری دریه پروژه که ازگذشته دور آرزوی انجامش رو داشت٬ دعوت کرد٬ با کله قبول کردم٬ نفس کتابخونه گیراشده بود٬‌مزه ذوب شدن درراه روهای کتابخونه رو اون موقع بود که چشیدم ٬ انقدردرپروژه استاد غرق شده بودم که صدای خشن کتابدار با اعلام پایان وقت حالیم میکرد ۱۲ ساعتم تموم شده٬ اون روز که درمنزل آمیخته با عطردانائی اش٬ برگ نوشت هامو تحویلش دادم چه مشفقانه ایرادهامو رو نمایی می کرد٬‌طوری ایرادامو بازمیکرد که چندین برابریافته هام٬‌ دریافتم .... 

وقتی باتموم بزرگی سنش٬ سینی چایی رو آورد٬ خجلم کرد٬ خواستم کمک کنم اجازه نداد وبازخجلم کرد ... کتابهاشو که گویی همه هستی اش بودن با حوصله تمام معرفی میکرد هرکدومشونو ازیه گوشه دنیا آورده بود٬‌جوری با کتابها برخورد می کرد انگار موجودات زنده ای هستن که نفس می کشن ... 

حالا اونیست٬‌استاد ازدنیا رفته بود و من نمی دونستم٬‌دیرفهمیدم٬ خیلی دیر٬ ازدست خودم عصبانیم٬ دردالان مارپیچ افکار رنگارنگم همش یاد او می افتم و اندیشه بلندی که به ذهنم ایستادن رو آموخت٬‌امروز که شاگرد سمج کلاس٬ سوال پیچم کرد و برای یک آن احساس کردم رمق سخن گفتن ندارم بازیاداستاد افتادم٬ هوس کردم صندلی صف اول کلاس بشینم٬‌درست مثل اون موقع ها و اون باز باصدای لرزان و مهربونش اندیشیدنو بهم بیاموزه ....  

دلم برا استاد خیلی تنگ شده  ...

خدایا ازت میخوام هوای استادمو حسابی داشته باشی !!

 

نظرات 9 + ارسال نظر
خواب نما دوشنبه 30 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:50

روحش شاد

ممنون

بیم موج دوشنبه 30 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:38 http://bimemoj.blogfa.com

عالی بود! و حسرت آور ...

خوش به حال شما که محضر چنین استاد بزرگی را درک کرده اید!
... و خوش به حال آن استاد که چنین شاگردی دارد!

معرفیش کنید. نگذارید در گمنامی بماند...

ممنون

بعدهاهم براش خواهم نوشت .

عمو عباس دوشنبه 30 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:44

خدایش بیامرزد.
با گفته های شما یاد استاد تمام مرحوم کشمیری افتادم. یاد استاد مهدوی یاد استاد... خدا رحمت کند همه شان را. خیلی از دوستان و استادانمان امروز درکنارمان نیستند. برخی نیز هنوز نفس می کشند اما ما بی خبران همیشه نمی دانیم کجایند و چه می کنند. گاهی از این و آن می شنوم که فلانی رفت . چندی است رفته است خبرنداری ؟ و من باز از خود عصبانی می شوم. غفلت مدام . رفتن سهم من نیز هست.

ممنونم استاد گرامی
روح همه اساتید من جمله اساتید شما شاد
احساس میکنم حقیقت معلمی رو این روزا بهتر درک میکنم
دارم به قدراساتیدم پی می برم
دعاکنید مدیون اساتیدمون نمیریم عموی گرامی

بابایی دوشنبه 30 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 13:31

سلام. روحش شاد و عمر همه استادان دلسوز به بلندای آفتاب باد. چرا اسمش رو ننوشتید؟

سلام
آمین
اولش میخواستم بنویسم ولی آخرش دیدم ننوشتم حس کردم اینطوری استاد راضی تره !

معصومه دوشنبه 30 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 13:34

روحش شادویادش بخیر اگه اشتباه نکنم ان استاد گرامی رامیگویی که همه مان رادخترم خطاب می کردواین حس قشنگی برایم بوجود میاوردچندترم بعداینکه باهاش کلاسمون توم شده بود یکبار با بچه ها تو حیاط کتابخانه ایشونو دیدیم مارا شناخت وخیلی گرم احوالپرسی کرد انقدر خوشحال شد که من اصلا فکرش رانمی کردم استادی بااون عظمت وسابقه داشتن شاگردانی متعددطوری با ماخوش رفتار بود که ادم فکر می کرد مااولین شاگردان این استاد هستیم ویااینکه یک عمره ایشونو میشناسیمش!!! یادش بخیر روزای قشنگ وبه یادمادنیی بود

یادهمه روزهای خوب بخیر

سبزه دوشنبه 30 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 15:31

سلام
خدا قوت
گریه کردم
یادش همیشه در ذهنتون مستدام باد
امتحان فلسفه دارم چار شنبه با فرض علی
هیچی تو مخم نمیره
نوشته های کتاب با حرفای استاد خیلی فرق دارن.
استاد رو توحید منور میداد ولی نوشته های کتاب همش .............
خسته شدم اومدم خوندم گریه م گرفت

سلام
خسته نباشی رفیق
فلسفه رو که شب امتحان بخوای تو ذهنت به زور جای بدی همین میشه دیگه
اگه گریه ات نمی گرفت تعججب میکردم

دعا دوشنبه 30 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 18:39 http://maader.blogfa.com

خدا آغاز این دنیا ی انسانی رو با استاد(آدم )کرده چون می دانست بدون استاد ٬ انسان نمی تواند به کمال رسید٬ ما واقعا مدیون استاد مون هستیم
خدا یا هوای همه ی استاد ها ٬آن هم که از ما دارند امتحان می گیرند٬داشته باشی

فارسی ات خوب شده دعاجون
موفق باشی و با استادات خوب و خوش

خسروی سه‌شنبه 31 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 13:02

خدایش بیامرزد انشاالله

آمین

حسنا سه‌شنبه 31 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 13:14

تا به حال استادهای خوبی داشته ام..عمرشان بلند و پر برکت باد!

آمین

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد