خسته شدم از این چرت کهنه سمج
و بت هایی که نمی دانم کی و کجا درمن تولد یافته اند
میدانی جانم !
مرزهای من٬ همه درمحاصره وحشت اند
پاهایم بدجور عادت به رفتن کرده اند
چشم هایم لبریز از اشتهای دیدن اند
سرم ناجور وسوسه شده است ببیند پشت این چراغ های منع پرور چه خبراست
باتو درتو٬ دست خود را می گیرم٬ آرام آرام٬ درموج می ریزم
ترس را می نوشم
تضاد را می جوم
تنهایی را می پیمایم
خوشم می آید که تو هستی
نمی دانم چرا شاید چون؛ عادت به تنهایی رفتن ندارم٬ می دانم عادت بدی است ولی دست خودم نیست٬ طبیعت چنین نقشم زده و من همچون خودت گوش به فرمان طبیعتم !
اصلا شاید چون بازوهای اندیشه ام زور شکستن این همه بت را ندارند، مدام به پنجره ات سرک میکشم .
وقتی درتو می ریزم و تو درمن جاری می شوی زلزله خیز می شوم
عاقبت٬ این دردهایت که ازجنس زخم های بی درمان من اند٬ مرا شاعر خواهند کرد.
حدیث درد مگو که بدجور بی بال و پرم می سازد.
«دیدیم که میشناسیمش..و تصویرش را از پیش در خاطر داشتهایم. دیدیم که میشناسیمش، نه آن سان که دیگران را...و نه حتی آن سان که خود را. چهکسی از خود آشناتر؟... آن صورت ازلی را چهکسی بر این لوح قدیم نقش کرده بود؟ میدیدیم که چشمانش فانی است، اما نگاهش باقی، میدیدیم که لبانش فانی است، اما کلامش باقی. چشمانش منزل عنایتی ازلی و دهانش معبر فیضی ازلی و دستانش... چه بگویم؟ کاش گوش نامحرمان نمیشنید!»
عادت ها بت هایی اند که نیاز به ابراهیم دارند!
می شود آیا ابراهیم خود شد؟
سلام.شما هم وبلاگ خوبی دارید.ممنون
سلام
سلام ای انسان
فقط میخواهم بگویم عالی بود. و آشکار بود دلت دست به قلم احساس برده است.
دلت خدایی باد
سلام
تشکر
اینکه ادمی عادت به تنها رفتن ندارد عادت بدی نیست بلکه در وجودش این ساخته شده است
چون هیچ وقت تنها نیست
ما انسانها غافلیم که او قدم به قدم با ماست
انسان دراوج همراهی هم تنهاست!