دیشب خدارو درخواب دیدم٬ سرمو روزانوش گذاشتم و سیرگریه کردم٬ بهش گفتم توکجایی آخه؟ والله آدم گم میکنه صدای قشنگتو میون این همه امواج متراکم و یله٬ بالله آدم گم می کنه رنگ و بوتو وسط این همه نگاه که نفس می کشن و عطرشون مشام بنده هاتو تسخیرکرده!!
خنده ای کرد٬دستی به سرم کشید٬اشکامو پاک کرد و گفت: خب تقصیرخودته که بازیگوشی و فراموشکار٬ مگه بارها بهت نگفتم رنگ من بی رنگی است٬سمت من بی سمتی است. مقابلش نشستم٬زل زدم به چشماش و گفتم: چرا گفتی٬ خوب یادمه٬ اماچشمام رنگ طلبن٬معتاد سمت و سویند٬ غیرازاین کاری بلد نیستن٬ یعنی ازشون برنمیاد٬ اینبارآهی کشید٬ دهانشو نزدیک گوشم آورد و به آرومی گفت: خب چشماتو هرازچندگاهی ببند٬ با جانت ببین٬ صدام برای اون آشناست٬ کافیه اونو دنبال کنه حتما بهم می رسه..... ومن بی آنکه چیزی بگم دوباره سرمو رو زانوش گذاشتم و ....
سلام ****************************** please visit my site.thank you
سلام
سلام جالب و جذاب بود
قلم بیستی داری
به من هم سر بزن