... آخر دل شدم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

... آخر دل شدم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

ازاول شب درگیرپیداکردن یک پاسخ برای پرسش امیرحسینم، طفلی میون آه و ناله معصومانه اش ازم می پرسید:

خاله پس چرا خدا کمک نمیکنه دردم کم بشه، مگه خدامهربون نیست ؟!

جاری بودن خدا درتجربه زنده یک کودک شش ساله اونم دراین حد برام واقعا تکون دهنده بود. هرچند همیشه حس کردم نگاههای نظری درهمچین مواقعی خیلی ناتوان ترازاین هستند که گرهی رو باز کنند اما برای تسکین قلب کوچک و قشنگ امیرحسین هم که شده تمام توان استدلالی مو بکار بستم تا مجابش کنم درد دراین وادی همون درمانه و اگه درمان میجویی باید تاب درد رو داشته باشی. نمیدونم نتیجه گفتگوی اشک آلود من بود یا فطرت پاک خودش که باعث شد بعد فرو خفتن درد، برای خدا و فرشته های خوبش آرزوی موفقیت کنه .


نظرات 5 + ارسال نظر
ع گ شنبه 9 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 07:30

کاش امیرحسین می توانست بفهمد که خدا چقدر از درد کشیدن آدم ها خوشش می آید...

اگه من بفهمم به اونم می فهمونم

طاعون شنبه 9 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 14:12 http://taoon

خدایا به حق بندگیت که فرمودی گاهی به بندگی‌تان مرا قسم دهید تا اجابت کنم شما را قسمت می‌دهم.
امیر حسین کوچک را برای بندگی خودت خوب کن.
آمین

آمین

سبزه شنبه 9 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 14:26

هیچی
این سنت که باید به امیر جواب بده
آخه خدا که تجربه ی امیر و نداشته تا بتونه به دردش جواب بده

سلام سبزه جون
بدا حاصل شد پستمو عوض کردم

حسنا شنبه 9 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 15:44

خدایی که از درد کشیدن خوشش بیاید ، خدای سالمی نیست!!می خواندیم که همه ی کمالات را به اشرف و اتم دارد..کمالی به اسم لذت از رنج دیگران..ندیده ام!

آی گفتی رفیق !!!!!!

مهدی شنبه 9 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 15:52 http://www.lost-love1.blogsky.com/

سلام لیلا جان
وبلاگ باحالی
یه سریم به من بزن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد