فاطمه ازجاده ادبیات، افتاده دردره رنج مولوی و بودیسم، آخ که چقدرمن این سوژه هایی را که مدام سرراه زندگی ام پلاس اند دوست دارم.شده ام صفحه دارت سوالات مکررش، مراکه این روزها راسل، کارناپ و کواین آلودم مدام پرتاب می کند به میدان رقص معانی مولوی، وقتی به خود می آیم انبوه مقالات استاد لگنهاوزن را می یابم که هنوز درزبان مبدأ جا خشک کرده اند و مقصدشان درپریشانی هایم گم شده است.حس میکنم مذاق فلسفی ام تغییرکرده، خشکی و بی مزه گی (ظاهری)فرگه و رفقای بعدیش یک بال مطالعه ام را مجروح کرده است؛ اصلا مرا چه به تهداب های هندسی فلسفه، من خراب پنجره ای ازاین ساختمان غول آسا هستم که درست رو به زندگی باز می شود... آی که چه کیفی دارد ایستادن کناراین پنجره مخصوصا درفصل بهار و مخصوصا با چاشنی حضور سکوت و پسوندی از دود عود! حیف که «حضرت نی» را سه طلاقه کرده ام و نیست تا حدیث راه پرخون کند !
می بی صفا،نی بی نوا،وقت است اگر دربزم ما
ساقی می ای دیگر دهد، مطرب رهی دیگرزند
تلقین و درس اهل نظر یک اشارت است
گفتم کنایتی و مکرر نمی کنم .
مولوی که بخوانی و در پیچ و خمش قوس نزول و صعود بگیری، بس است.
سلام استاد گرامی
امروز مولوی ازشستن اوراق میگفت !
سلام دوست عزیز وب بسیار زیباتون لینک کردم دوست داشتین وبم را لینک کنید مرسی بای
معیت حضرت نی گوارایت باد!
لحظه ها.تمام بودن ما برای این لحظه هاست.لحظه هایی که خنده به سراغمان می آیدوصورتمان سرخ و پهن می شود واز حال می رویم. لحظه هایی که گریه به سراغمان می آیدو به داد صورت گرگرفتمان می رسد وجه درخششی دارد چشمان بعد از باران.لحظه هایی که بذر اندیشه عصیانی درونمان جوانه می زند،شاخه می دواندومارا تا آن سوی دیوار بایدونباید ها می کشاند.لیلا جونم باز خداراشکرکه تو این لحظه هاراثبت می کنی وتازیانه های سلوک،تجلیات صوفیانه(ارائه چند روز پیشم)،درد واندوه بودیسم ومولانا رابرپیکرم میبینی ومن نیزنظاره گر نگرانی ات برای روشن کردن فانوس های خاک خورده ی استاد لگنهاوزن هستم.دراین نوع توجهت احوالی بین مکاشفه وایماء وزبان بی زبان واژه ها رخ می نماید.نگرانی خشکی روحت نباش چراکه سوا لات مکرر من چون ابر بهار می ماندکه هرچند وقت یکباربیابان تفتیده وجودت راخیس وباطراوات میکند(البته به قول دختر آقای میر دیده شمافلسفییون خشک هستید)که من هنوز مومنم به تو ای دوست.
انقدرلفظ قلم نوشتی که کلی طول کشید تا خوندمت ( جدی نگیری یه وقت هااااا)
فاطمه جان !
اگرتورا نداشتم فکرکنم دچارخشکسالی میشدم عزیز !
دختراقای میردیده هم هروقت به خودش زحمت بدهد و چشماش رو به توصیه مرحوم سهراب آبی بزند خیس می بیند باورکن راس میگم .
لحظه هایت همیشه مثنوی باران باد خواهرگلم.
سلام
سلام
سلام ای رفیق!
هستم همین جا در کلنجار با جهان و خودم. کمی تنها کمی غمگین اما اصلا مهم نیست.
سلام زهراجان
چراغمگین ?
خوش وخرم باشی عزیز خواهرم.