... آخر دل شدم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

... آخر دل شدم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

بارهویت

فردا امیرحسین برای دومین باردرعمرش هرات می رود، همینطور که با هیجان ازرفتن و ساعت حرکتش برایم می گفت، ازاحساسش پرسیدم، مکثی کرد و گفت: احساس خوبی دارم. یاد بی خبری میلان کوندراافتادم که مطالعه اش را همچنان نصف و نیمه رهاکرده ام.به این فکرمی کنم که امثال من به قدریکی دوبغچه ای، خاطره ازوطن داریم تا با کمک آن هویتی نحیف بسازیم و برسردرخانه همیشه بردوشمان آویزانش کنیم و دم به دقیقه برگوراستقلال و پیشرفت آن فاتحه ای بخوانیم و حرصمان درآید ازدست درازیهای مکرردیگران به داشته ها و نداشته هایش وخلاصه همین یکی دو جین خاطره آنقدرزورش می کشد که مدام حس نوستالوژیکی ما را برانگیزداما امیرحسین و نسل امیرحسین های ناز،چه !؟ نسلی دمخوربا خیال یک هویت که دمادم حقوق، آزادیها و مصونیت هایش را به خاک می سپارد.بخدا باورش سخت است رئیس جمهور و کابینه ای  دوتابعیتی، فهمشان به اینجاها قددهد. امان از«من» هایی که انگارسرنوشت محتومشان است هیچگاه «ما» نشوند.

دارم فکرمیکنم و نمی توانم فکرنکنم به اینکه روحانی و روشنفکری که جوازاقامت خانوادگی اش درکشوری امن و آرام محفوظ است، آیا می تواند برمنبر وعظ مردمان سرزمین درد ازحق انسان، حق امیرحسین،حق معین و مسیح و صلاح آنها بگوید. دارم فکرمیکنم و نمی توانم فکرنکنم به سهم روشنفکران و دانایان قوم ازریشه های اینهمه مرارتی که براین ملت رفته و می رود!!

نظرات 9 + ارسال نظر
فاطمه پنج‌شنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 21:37

خداوندا دلم یاد وطن که نمی دونم وطن کی یاد مو که اگرآمدشدن داره ببندند همون راه محبت کی توان بست.یادته چندشب پیش بهت گفتم بعضی ها راه رو اشتباهی میرن و بعضی ها اشتباهی راه می رن.به خاطر همین پیرنگ های قراردادی سیاست شان وشیب تند ذهن شان است که نمی توانند به نوستالوژی اهمیتی دهند وباعث میشود اشتباهی راه روندواز طرف دیگرامثال امیرحسین راه را اشتباهی روند.این ازنظرمن شباهت بسیاری دارد به تراژدی ماله شدن یک پروانه.اینها همه در ذهنم ته نشین شده بود که باز بگویم زاندیشه ها افسرده ام.تو هم گاهی مواقع بیزاری بجو ازاندیشه ها لیلی جونم.

باز که تو لفظ قلم نوشتی فاطمه جان نزدیک بود نفهمم ولی فهمیدم.زیبابود!
بیزاری ازاندیشه ها هم فکرکنم لزومی نداره ولی به تعلیق دراوردنشان رو قبول دارم !

حسنا جمعه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 12:25

می دانی رفیق! شاید این نقص است که هنوز موضعمان را نسبت به سرزمین پدری مان مشخص نکرده ایم..

خیلی وقته رفیق موضعم مشخصه ولی ظاهرا این مقدارکافی نیست بقول تو باید جدی تربود.

خودت حدس بزن کدوم حوری!؟ جمعه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 16:36

این ناکامی که ازش حرف زدی سمفونیه تلخیه!منم خیلی وقتا واسه حرفا و لحظه هایی
که مادر و پدرم ازش حرف میزنن قلبم می تپه!دوست داشتم بگم لعنت بر مدرنیته،لعنت بر تکنولوژی که با هجومش،جنگ و تبعیض و ابهامه که داره هر لحظه از راه میرسه.
اما افسوس که اگه این بد لعنتی نبود همین کامنتم نبود.به همین سادگی........

بزار ببینم !
اومن حوری که نیستی چون همین الان کامنتش روتایید کردم پس میمونه این حوری .
اما این دردکه ازش گفتم ریشه درمدرنیته نداره حوری جان دردی است که .....

وصال شنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 19:16

این روزها خیلی یاد هرات میوفتم
میدونید خاله جان اینجا هرچقدر هم که در آسایش باشی باز هم حس غربت همراهته
هرچی باشه من بزرگ شده ی هراتم شاید اونقدر بزرگ نشده ام که همه جای زمین برایم فرقی نداشته باشه و بگم اسمان مال من است
خیلی دلم هوای وطن کرده خیلی

وصال جان درست گفتی خاله درست وتلخ گفتی قصه من وتو وما قصه مرغ دل یک بام دارد دوهواست‏!‏ چاره ای نیست باید بزرگ شویم انقدر که بگوییم حالا که سهمی اززمین نداریم اسمان مال ماست .

مهسا یکشنبه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 11:47 http://kolbe-tanhayee-man.loxblog.com

سلام دوست عزیز و بهتر بگم خاله لیلا
باشه حالا که من رو قابل نمیدونید دیگه مزاحمتون نمیشم دوست داشتم وقتی اومدید هرات حداقل یه پیام به ایمیلم میددید تا شما رو از نزدیک زیارت کنیم اما با پیام ندادن تون بهم فهموندید که من لائق هم صحبتی شما نیستم از اینکه تا حالا مزاحمتون شدم معذرت

در دلم جوشید صد رود از عطش
هستی من گشته نابود از عطش
در ترنمهای باران نبض توست
در نگاه سبزه زاران نبض توست

شاید من در حد و مرز شما جایی ندارم
شاید من و نشناختید من فرزانه هستم ممکنه از خاطر مبارک پاک شده باشه دوست ساناز

سلام مهسای عزیز
شرمنده ....انقدر فرصت کم بود که توفیق نیافتم .درفرصت های بعدی حتما همدیگرراخواهیم دیدانشالله

جیغ و جار حروف دوشنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 02:16 http://horuf.blogfa.com

یعنی درست فهمیدم؟
شما از اهالی "جانستان کابلستان" هستید؟
اگر اینطور باشه که خیلی عالیه.
خوشحال شدم از دیدن اینجا

ازاهالی کابلستان کابلستان که نه ازاهالی هراتستان هستم!
لطف دارید شما

[ بدون نام ] دوشنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 11:31

خاله لیلای گرامی ادوراد سعید یک زندگی نامه خو.د نوشته دارد که بسیار زیبا و عالی است. او در این زندگی نامه هر جا که ممکن بوده از هویت چند پاره و چهل تکه اش حرف زده و این پراکندگی را با بی پناهی توصیف کرده است. کاش فرصت داشتی آن را بخوانی !
به گمان من هویت در مدار زندگی روانی ما امری عارضی نیست. بلکه دقیقا زندگی و گشودگی به بیرون به قول شوینهاور همان هویت است.
هویت نسبت ما را با خودمان و بیرون از خودمان تعریف و تعیین میکند. ما را قابل خطاب شدن می کند. و این بسیار مهم است.

این راهنمایی ارزشمندتان یک «بسیارمهم » همیشگی را برایم زنده کرد .
ادوارد سعید را با حسنا خواهم خواند و بحث خواهم کرد شاید دراین میان خدالطف کند و نسبت های درمانده مان را دریابیم!!
یادم باشد نمایشگاه کتاب ادوارد سعید فراموش نشود!

جیغ و جار حروف دوشنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 12:25

"جانستان کابلستان" اسم کتابیه که امیرخانی در مورد افغانستان نوشت و ما رو با شما، نه اشتباه نوشتم، ما و شمایی وجود نداره، هرات از خود ماست، و افغانستان هم... بهرحال با این کتاب شیفتۀ شما شدیم که جوانمرد مردمانی هستید مردم آن دیار...
حتما خوندید اون کتاب رو، اگرنه، بخونید :)

اولا ازمحبت شما متشکرم .
ثانیا: راستش جانستان کابلستان جناب امیرخانی همینجاکنارم نشسته، ازمدتها پیش تهیه اش کردم ولی حجم سرسام آوردرسها توفیق مطالعه اش را ازمن سلب کرده انشالله خواهم خواند.

یاسر سه‌شنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 01:06 http://ghalamodel.blogfa.com

سلام

شما که وطنتان است. ما با یک بار سفر، آنقدر عاشقش شده‌ایم و آنقدر خاطره خوب ازش داریم...
هنوز که هنوز است، وقتی در جمعی می‌نشینیم، خاطره آن روزهای سرد برج قوس را برای دیگران تعریف می‌کنیم. و خیلی‌ها از دوستان وقتی نام افغانستان برده می‌شود، یاد ما می‌کنند! شاید آذر یا دی گذشته بود که یک شب حدود ساعت 9 یا 10 شب، یکی از دوستان خانوادگی زنگ زد و گفت: کتاب "جانستان کابلستان" امیرخانی را می‌خواندیم و یاد شما افتادیم. گفتیم باهم بریم بیرون، یه آشی بخوریم! و اونموقع شب رفتیم!

دریغها و افسوسهای شما را از عمق استخوان می‌فهمم؛ چون ما هم آغشته به این افسوسها بوده‌ایم که چرا کشوری چنین نازنین با مردمی از آن نازنین‌تر، سرنوشتش این شده!؟

خدا خودش به این مردم دوست‌داشتنی لطف کند و از شر اجانب و تعصبهای قومی و قبیله‌ای برهاندش؛ ان شاء ا... و بکرمه.

سلام
خوشحالم که مهمان ما بودید بازهم درهرات منتظرتان خواهیم بود قبلا همکارانتان را زیارت کرده ام دردانشگاه اشراق هرات.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد