گوشش بدهکار نبود، کودک درونش را می گویم، بدجور به ورجه ورجه روی آورده بود، خواستم من هم کم نیاورم شروع کردم به پرتاب ژله هایی که یک هفته بود دریخچال بایگانی شده بودند ولی تمایلی به خوردنشان نبود و خب البته این پاتک دربرابر مشت مشت غذایی که چند دقیقه قبلش به سمتم پرتاب شده بودند چندان هم نابرابرنبود.
راستش حالا که فکر میکنم خیلی هم بحث کم نیاوردن و آوردن نبود، انقدرپرشده بودم ازهمه چیز و ازهیچ چیز که چاره ای جزاین نمی یافتم...
امشب به «جیغ» فکرکردم و به ظرفیتی که هرکداممان برای نگهداری اش داریم و به خرابیها و آبادیهایی که رهاشدنش به بارمی آورد!!
آدم جیغ میکشه یاد زندگی می افته...
آدمای جدی و محتاط و مدرن...
همینطور آدم زندگی می کنه یاد جیغ می افته !
آخ که چه حالی میده جیییییغ!
البته از نوع بنفش!
اونم روی کوه!
من تجربه شو دارم!
وصف نشدنیه
جیغ میکشی، صدات میپیچه!
انگار همه ی دلخوری هاتو سرکوه خالی میکنی
... خوش به حال کوه که به پایداری معروفه!!!
ولی همین کوه یه موقعی کم میاره!
با یه جیغ کوچولو ناراحت میشه و خودشو از برفایی که روشه، نجات میده!
اینجوریاست دیگه!
کوهم دل داره دیگه!
نداره؟؟؟
نوش جان