... آخر دل شدم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

... آخر دل شدم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

لطف

به سوسوی ترانه های بی سویم قسم

دستی، مدام، این کلاف سردرگم را درخویش می پیچد

سمت نگاهم را نبند

که بی پرواز فسیل می شوم

نظرات 6 + ارسال نظر
بهرام شنبه 2 دی‌ماه سال 1391 ساعت 19:20

داستان مگر کجاست؟
در پیچابۀ تمام کودکی های من
وقتی که دیوار باغ ها
فواره های دستان مرا
تا میوه های شاخه ها می رسانده اند.

من اما هیچوقت عطش گرسنگی ام را
در آب زمزم هم سیر نان نکرده ام.
چشمانت را ببند
دهانت را بگشا
حیرت میخواهد ساقه اش را
بر شانه های تو قلمه بزند.

حیرت میخواهد ساقه اش را
برشانه های تو قلمه بزند.

قشنگ بود
خیلی

قنبری شنبه 2 دی‌ماه سال 1391 ساعت 23:11

سلام خانم دکتر.شاعرشدنت مبارک خوش به حالت حداقل شاعرشدئ ماکه ماندیم اخرچکاره می شوئم خوبی؟

سلام عزیز
نگفتی خوبه یا بد!؟

خواب نما یکشنبه 3 دی‌ماه سال 1391 ساعت 09:52

اگر شانس ما باشد که در آسمان هم فسیل می شویم

شاید
شایدم نه

اپیزود یکشنبه 3 دی‌ماه سال 1391 ساعت 10:16

سلام
خوشمان آمد ... دست خانم میلانی را از پشت بسته ایید...ولی خداییش دارید تند می روید... اینجورها هم نیست... یعنی همه جورش هست

سلام
بنده هم با این ادبیات یک طرفه موافق نیستم
دراثر کمبود فرصت فقط بطورگزینشی چیزی نوشتم ولی این نوشته همه واقعیت نیست.
منظورم ازاین نوشته این بود که بگویم خشونت انگونه که از نوشته خانم میلانی القا می شود تنها برساخته جوامع سنتی نیست دردنیای مدرن هم خشونت هست هرچند نرم و با چهره ای موجه نما.

tofan یکشنبه 10 دی‌ماه سال 1391 ساعت 09:41 http://nevergive up.blogsky.com

سلام....
خیلی قشنگ بود
امید وارم بخوای بامن دوست بشی بیاوبلاگمو ببین ونظر بده
خوشحال میشم....

بااااااااای ومی بوسمت...

16 پنج‌شنبه 5 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 23:42

به به!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد