... آخر دل شدم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

... آخر دل شدم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

بیداد

• چند روز پیش درنشستی فرهنگی نوبت به بحث از مساله زنان رسید. ازآنجا که گویی مهر این حوزه به پیشانی جمع ما خورده، فرصتی برای اظهارنظر دراختیارم گذاشتند. مباحث متنوعی مطرح کردم و ازجمله درخلال صحبتم، نام شخصیتی را بردم که به مذاق سیاسی رجال مجلس خوش نیامد. دیشب یکی از آقایان که من بدایه الی نهایه ی صحبتم درمجلس حضورداشت می گفت فلانی نام چه کسی را برده ای که همه جا حکایت تو، نقل مجلس شده است؟ گفتم جلسه نقد تشکیل دهند تا من هم استفاده لازم را ببرم و کاش تشکیل دهند. اینکه مخاطب اهل توجه و تامل و دقت باشد نعمتی است ولی توجه داریم تا توجه. مانده ام چطور خیلی از مداحان فاقد صلاحیت درمدح ها و سخنرانی هاشان دنیایی از سخنان بی مدرک و سند را به خورد ملت می دهند، جایش برسد کرور کرور کرامات و فضایل جعل کرده چهره ها را آپدیت مشروعیت و محبوبیت می نمایند و صدایی بلند نمی شود اما به محض اینکه نامی خلاف ذائقه فردی مان که به زور آنرا به جای ایدئولوژی و مکتب قالب کرده ایم برده می شود، غوغا بپا میکنیم. خدایا! قربانت شوم، تو که اینهمه نام ابلیس رانده شده را آورده ای و کتاب پاکت به قول ملت، آلوده نشد به این جماعت بقبولان نام را رها کنند به قال بچسبند، ما را که می شناسی کشته معجزه ایم نه کار. • با مهدی قرارداد بستم درازای پنج مرتبه پخت غذای دلخواهش، لوگویی با ویزگیهای خاص، برای گروهمان طراحی نماید. دراین خشکسالی توجه به امر پژوهش، بیگاری کشیدن هایی ازاین دست گاهی لازم میشود.
نظرات 4 + ارسال نظر
بهرام شنبه 9 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 03:38

این چند سطر برای شما در وبلاگ بازاندیشی نوشته شده است:

لیلای گرامی،
1- من علم را همچون فلسفه دست ساز بشر نمیدانم. بهمین دلیل که ما با جور واجور فلسفه روبروییم اما از علم یکی بیشتر نیست. علم چیزی نیست بجز کشف و بیان قوانین جهان پیرامونمان و البته که خودمان نیز.
در فلسفه، ذوق و خلق و خوی و عواطف و کشف و شهودهای افراد دخیل است، اما در شهر علم، چنین محتسبانی هیچکاره اند. شما نمیتوانید در علم هر آنچه را که دلتان میخواهد بگویید، شما مقیدید به آزمایشگاه ها و پژوهش های کل کره زمین.

2- شما به دنبال آرامشید. من و دیگران نیز. اما من خیال میکنم که شما نقش اندیشه ها را در بهم ریختن این آرامش تان نمیبینید. اما من میبینم که در جهان حیوانی و طبیعی، هراسی از آینده نیست، پشیمانی نسبت یه گذشته نیست، در حال استرس را سر نمیکشند و نگران چگونه رد شدن از روی پل نازکی به پهنای یک مو نیستند. نگران این نیستند که اگر به هوس ها و تن خود وفادار ماندند، چه میزان گناه مرتکب شده اند.
من نمیگویم برویم و از حیوانات درس بگیریم که نه شدنی ست و نه مطلوب. اما انسانی شده همین جهان را در جوامعی میبینیم که از طرف برخی ها به نام "جوامع حیوانی" مورد توهین واقع میشوند.
3- در باره اندیشه های اخلاقی، من نگفته ام که علت انزوای آدمی اند. من برخی از آنها را نکوهش کرده ام که بر خلاف سرشت طبیعت آدمی اند. وگرنه خوب میدانم که برای زیستن اجتماعی آدمیان نیازمند قواعدی هستند که برخی قانونی اند و برخی حقوقی و برخی فرهنگی. لطفا به این تفاوت ظریف توجه بفرمایید که من اخلاق و اندیشه و باوری را نفی میکنم که سر ستیز با بنیادی ترین نیازهای بشری را دارد. از آن دست جعلیات منسوب به دین که "فقر را فخر" مینامند و کشتن را "جهاد" و کشته شدن زا "شهادت". اینها همگی با طبیعت زندگی زیستی آدمی در تضاد است، زیرا با بزرگترین نیروی درون ما که نیروی حیات است مغایر است. خوشبختانه بخش بزرگی از همین باورها، اکنون در جامعه خود ایران و یا در تاریخ معاصر کشور شما، خودش را در مقام و موقعیت رهبری جامعه نشانده و میبینیم نتایج آن را. اما در عین حال میبینیم که پیشرفت و حقوق انسانی و زندگی آسوده در نقطۀ مقابل اینهاست که نه داعیۀ اخلاق دارند و نه خود را متولیان امور الهی.

[ بدون نام ] شنبه 9 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 03:38

4- مرز طبیعت از غیر طبیعت، در آنجایی ست که طبیعت سرشت ما سرکوب میشود. مثالی بزنم: بدن برای رشد و فعالیت نیاز به غذا دارد، غذا جزو طبیعیات ماست، اما آدامس، غذا نیست در ردیف آن نیازها نیست، اما چون آسیبی به سیستم حیاتی ما هم نمیزند و مغایر میل ما نیست (میتواند موافق میل ما هم نباشد) میپذیریمش. اما چیزهایی هم هستند که نه تنها ارزش غذایی ندارند، بلکه از آن دسته "بی آزارها" مانند آدامس هم نیستند، اینان کشنده اند و آسیب رساننده، مانند زهر و سم و آلودگی های میکروبی... اینها بدلیل مضر بودنشان، نافی طبیعت بشری اند و زیستمندی ما با این چیزها مرزبندی دارد. مثالی در امور اجتماعی: شناخت دو حنس مونث و مذکر از هم، برای همزیستی و تولید مثل از هر آفتابی آشکارتر است و روشن تر. این جداسازی های جنسی بر اساس عقیده و گناه و ثواب و غیره، چون راه این آشنایی بعنوان مقدمه ای برای همسری و زاد و ولد را میگیرد، مغایر با طبیعت ماست. اتفاقا آن شیوه ای انسانی تر و طبیعی تر است که به آشنایی هر چه بیشتر این دو جنس از هم منجر شود و تا آنجایی که به سوء استفاده بر اساس زور و تعدی و تجاوز نیانجامیده باید گسترش یابد و همین زور و تجاوز و تعدی هم درست بدلیل نقض سرشت طبیعی یک زن، بعنوان مالک تن و بدن خویش، است که محکوم و منفور میباشد.

5- «من چگونه روح خبیث فلسفه و پرسشگری را درخود خاموش بسازم و به طبیعت اولیه ام برگردم؟»
میشود بپرسم چرا "پرسشگری" را با فلسفه یکی میگیرید؟ پرسشگری چیزی ست که در تمام نحله های فکری اعم از متشرعین و حکما و فلاسفه و ادبا و شعرا و غیره میتواند جاری باشد اما فلسفه تنها یک شق از تمام اینهاست. از قضا من با خود پزسشگری هست که به چون و چرا در خود فلسفه پرداختم. من خودم را اگر چه پایبند فلسفه ای نمیدانم اما پرسشگری در جان و جهانم پیچیده است.

6-« دراصل اینکه علم حرف اصلی را می زند توجیه نیستم» خب بگویید حرف اصلی را چه میزند؟ همیشه در کنار نقد دیگران، حداقل در ذهن خودمان، اثباتش را هم بیاوریم، که اگر علم حرف اصلی را نمیزند، آیا دین این حرف اصلی را میزند یا هنر ؟

ح.16 یکشنبه 10 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 02:41

یاد این افتادم که دوستی نوشته بود: بر یکی از اعلانهای شهرداری دیدم این نوشته شده

خدایا! عقیده‌ام را از عقده‌ام مصون بدار!

یک تنها دوشنبه 1 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 13:24

بحثهای فلسفی به شما نمیاد

بهتر برید ب همون کارهای عادی و روزمره تون برسید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد