امروز واقعه ای رو دیدم که تمام توجهمو درخودش میخکوب کرده؛
یکی از بچه های ارشد که بی توجه به واکنش همه دور و بری ها گریه کنان از راهرو به سمت شیر آب می رفت و خیلی شبیه بچگی های همه آدم بزرگ ها مرتب با پشت دستاش سعی داشت اشکهاشو پاک کند.
خیلی برای خودش بود، خیلی درخودش بود، خیلی هضم درلحظه اش که از قرار بشدت هم مزه تلخی داشت، بود.
قبلا هم چند باری منو از هپروت کشیده بود پایین، وقتی با لهجه ترکی حزینش بلند بلند و باز بی توجه به اطراف و نگاههای سالم و ناسالم اشعاری را می خواند که فقط حزنش درخاطرم مانده.
ناله های دخترک زیبا خوی ترک، بوی ریا، تظاهر و قیافه گیری های بی خود نداشت. دخترک بی نقاب با گریه اش بر نقاب ها می خندید و می پرسید چقدرت، خودت است؟ تا کجا خودت هستی؟
صفا کاش زودتر می رفتی تو این خوابگاه داخل. از وقتی رفت پستات یکی در میون از ماجراهای بچه های خوابگاهه.
چه کنیم؟!!
باران اشک ها را فقط می توان با نقاب پوشاند!
اگر نقاب نزنیم که ...!!!
خب چی می شه خانم خانما....
ازاین ورا!؟
راستی از هیلگارد چه خبر... می درکیدش؟
نقاب ها ، این نقابهای ملکیت ستبر و هویت آویزان به نگاه و خواست دیگران
و نتیجه تعلیق خود.