... آخر دل شدم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

... آخر دل شدم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

خدای حلیم

  • بودای درونم در این سفر بیچاره ام کرد بس که بیخ گوشم خواند«حالا نمی میری دست افتاده ای را بگیری ». ماشالله به برکت وضعیت گل و بلبل ما دست بلند و پای افتاده هم که اصلن وجود ندارد!! قربانت شوم خدا، خودت که میدانی چقدر این بودای کوچکم را دوست میدارم و تحویلش می گیرم، گله ای نیست به خودت قسم اما یک چیز را بگو بدانم؛ چطور میشود این خاطر ملول از این همه بار را آرام کرد و سبک!؟ حس می کنم ته کشیده ام به همین سادگی. 

  • حس می کنم خدای حلیم بیش و پیش از سکوت در برابر خطا و خطاکار، خدای هضم تفاوت ها و کثرت هاست. هرچه بیشتر در حال انسانها غرق می شوم بیشتر از خطا تفاوت موقعیت ها و ظرف ها می بینم.

  • هنوز که هنوز است بعد یک هفته از نشست رفقای دانش آموخته مان، غرق عمق رفتارِ زیبای رفیقم هستم، در شرایطی که مدارک تحصیلی می تواند سبب شود همراهی با دوستان قدیمی را عار و مایه اتلاف وقت بدانیم وقتی رفیق دکتر من بی ریا و صمیمی پذیرایی مهمانان را به عهده می گیرد جان تازه می گیرم. خدا رفیق و همه متعلقاتش را حفظ کند.

  • فردا عرفه است، سیب سرخ و پای رفتن هست اما رفیق نیست برویم اون بالاها. 

-------------------

پ.ن: با وجود همه فریادهای هاوکینگ گاهی دلت واقعا برای خدا تنگ میشود.

نظرات 3 + ارسال نظر
راحیل شنبه 12 مهر‌ماه سال 1393 ساعت 01:10 http://www.sayareyebetoni.blogsky. com

اسکندری سه‌شنبه 15 مهر‌ماه سال 1393 ساعت 17:34

شرحت را خواندم. دلم میگیرد. ما نمک خورده سفره احساسیم فشارمان بالا است و واقعیت بدجور زندگی را در چنبره فرزند خوانده تردیدش می فشارد.
دلتنگی برای خدا را یا دل تنگی برای آنچه دوست داریم باشد ؟

دلتنگ موجودی که تحملمان کند بی منت و با روی باز و البته اگرجایش باشد جواب هم بدهد.

جنـاب آشفتـــه جمعه 18 مهر‌ماه سال 1393 ساعت 20:07 http://confused-mind.blogfa.com/

زیبا بود...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد