... آخر دل شدم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

... آخر دل شدم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب


رندان تشنه لب را آبی نمی دهد کس...

نظرات 4 + ارسال نظر
آسیه سادات جمعه 1 مرداد‌ماه سال 1395 ساعت 14:38

شاید ولی شناسان رفتند از این ولایت!

بیشتر از سبب شناسی تجربه تشنگی علاقمندپدیدارشناسی نفس تشنگی ام رفیق!
تشنگی صادق، تشنگی های کاذبی که برا خودمون خلق می کنیم، اصلن تشنگی هامون چقدشون حقیقی و صادقند؟ چه ضرورتی بوده تشنه آفریده بشیم؟ شاید ریشه همه تشنگی هامون به اون هیولای پر خواهش و صورت پرطمطراقی برگردد که یونانی ها اول بهش پی بردند.
اصلن ارزشش را دارد این همه تحمل تشنگی؟

باهو شنبه 2 مرداد‌ماه سال 1395 ساعت 10:46

کدام رند؟ کدام تشنه لب ؟

همون رندی که تمام دنیاش خلاصه شده در دغدغه ای یگانه؛ دویدن در پی آوای حقیقت! حقیقت هزار وجه هزار تویی که هم ساده است هم پیچیده؛ هم مهربان است هم خشن و زمخت هم مدارا مدار است هم سختگیر و سخت...
شاید انصاف نباشد همه آنها را که عنان از کف داده به زندگی خویش خاتمه دادند به تازیانه سلب و نفی و کوچکی نواختن. من که می گویم شاید آنها را مواجهه بی پرده و رو راست با این حقیقت سهمگین و سترگ ، دق مرگ کرده باشد... نوعی برون آیی ازاین روزمرگی دل خوش کن لعبت گون.
اگر قطع کردن این سلسله ی دم و بازدم روزمره صفت جفاست در عوض نگاه من به آن تجربه مواجهه ی بی پرده با هیبت هستی است! آیا چیز کمی است !؟
گاهی که از خیر کثیر هستی پرت میشوی به اون حاشیه شرخیزش تازه از خواب بیدار میشوی و خمیازه کشان در پهنه این دیوار تاریک بی خبری کلیدروشنایی را میجویی تا مگر چیزی ببینی و بیابی که محکمت کند.
کرانه های شرخیز هستی با همه رنجی که دارند بیدارگرند چراکه نشانت می دهند چند مثقال خیر ارزش داری!!
فک کنم باز تا ته ماجرا دقیق شدی که به این هزیان ها رسیدی... میخواهد خوشت بیاید میخواهد خوشت نیاید.. همینی که هست ... اصلن بیخود کردی که چرتت را شکستی ... بگیر بخواب عزیزم که آدم خواب بی درد است.

باهویه؟ شنبه 2 مرداد‌ماه سال 1395 ساعت 23:09

این چیزهایی که برای مخ کوچک و درهم من نوشتی و پاسخ دادی خودش یک پست استخوانسوز است!
با این حال ختم گردونه دو و بازدم غیر از جنون فکر ، دیوانگی دل هم میخواهد و کوهی از جرات .

گاهی فکر سرکش دل را هم سرکش می سازد.

آسیه سادات شنبه 2 مرداد‌ماه سال 1395 ساعت 23:51

جالب بود
من گویا فقط له له تشنگی را میفهمم... فرصت فکر کردن به خود این له له را نداشته ذهنم گویا که بخواهم بین خودش و پدیدارش تفکیک کنم
همین که فکر کنم سوال می افتد به جانم و دوباره له له جدید!
کلا از دور له له تشنگی راه فراری ندارم
پدیده و پدیدار یکی شده گویا در جانم شاید هم از جهل مرده ام
خودم کم دیوانه ام... اینجا که میآیم دیوانه تر میشوم

شرمنده ام

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد