... آخر دل شدم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

... آخر دل شدم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

تنفس

  • یک چیز از نقدهای اساتید دستم آمد؛ من انگار مستقیم رفته بودم سر اصل مطلب و هیچ رنگ و لعاب اضافی به مطلب نداده بودم. چرا؟ دلیل طبیعی و نا خودآگاه من برای این کار این بود که  دغدغه ی فهم این دوتا فیلسوف رو داشتم . همین و لاغیر. یکی از اساتید اینو نقطه ضعف اصلی کارم میدانست؛ اون یکی استاد جوانتر نقطه قوت من و نوعی انقلاب در رساله نویسی. 
  • تا چشمم به سیب سرخ جان دار افتاد، دیگر فکر نکردم این ظروف یک بار مصرف جا برای سیب هم دارد یانه، بنظرم « سیب سرخ» را بچسب، باقی حاشیه اند! جالبه موقع ارائه نتایجی که نمیدانستم بامعیار فهم اون همه استاد با سابقه، مهمل اند یا مفهوم، همان سیب های سرخ، روی میز اتاق گروه، درست در مقابلم، گوش هوش کشفیاتم بودند انگار. به خودم قول داده ام:  گر از این رساله جان سالم بدر برم، به دیدن یکی از این انارستان های پخش و پلای شهر قم بروم و یک دل سیر پای درد دل های انارهای پرحرف بنشینم. چهاردیواری حس زیبایی شناسانه ام را عمیقن در بند کشیده است.
  • پی بردم راه آدم شدن نه دانشگاه است نه مسجد؛ در این سالهای دربدری به حافظ کل قرانی برخوردم که وقتی تب داشتی، از ترس اینکه سرما نخورد، از تو فاصله می گرفت و یادش می رفت بپرسد کمکی لازم نداری؟ ... ... از نقطه ای که آژانس پیاده ام کرد تا دانشکده الهیات صد قدم بیشتر نبود ولی با این کیف لپ تاپ و پلاستیک مواد پذیرایی و پلاستیک بطری های آب، گویی کوه دماوند را بردوش می کشیدم. جریان باد در اون بیابان خشک و بی آب و علف رمق قدم برداشتن را از من گرفته بود، جالب است پنج - شش دانشجوی جوان از اون مسیر گذشتند، داخل دانشکده هم انبوهی جوان از کنارم گذشتند و یکی نگفت خانم نیاز به کمک نداری؟! استغفرالله یعنی نسبت این دو جنس تا این حد جنسیت زده است!! ... این پایان نامه های چهارصد، سیصد و مثل من صد و شصت صفحه ای به درد زباله دانی های شهر هم نمی خورد به والله اگر به شرایط همنوع مان حساس نباشیم و یاد نگیریم حساسیت نشان دهیم.  قربانت شوم خدای لطیف من بخاطر الهام همه ی درکهایی که نیازمندشانیم.
  • کوه غم هم که باشی، وقتی صدای مادر و پدر از اون سوی دنیا، بشاش و خوشحال به گوشت بخورد، جان می گیری. انرژی های سرگردان در جو بسیارند، بیشتر وقتها گیرنده هامان از محدوده خارجند. 
  • اسارت اتفاق بدی در زندگی آدمها است. دارم به این فکر می کنم اسارت به چه قیمت!؟

نظرات 2 + ارسال نظر
آسیه سادات یکشنبه 11 مهر‌ماه سال 1395 ساعت 18:58

سلام بانو.
دفاع کردید به سلامتی؟؟
کاش زمانش را میدانستم میآمدم. شاید هم بودم در دانشکده آن زمان
در اتاق کنفرانس یک جلسه دفاعیه بود... نکند شما بودی؟؟؟؟؟
در مورد دانشگاه و مسجد موافقم کلا آدم شدن خیلی سخت شده به گمانم... وقتی نه جویی هست نه پونه ای نه چشمه ای نه تپه ای .... نه بوته ی خاری نه.... آدم شدن خیلی سخت تر میشود.

سلام آسیه جان
نه بابا هنوز خیلی مونده تا اون مرحله.
من اتاق مدیر گروه بودم.

آسیه سادات دوشنبه 12 مهر‌ماه سال 1395 ساعت 13:20

خبرم کنید پس حتما

نمیدونم چی بگم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد