... آخر دل شدم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

... آخر دل شدم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

شبرو ماه

تا بیکران خویشم راهی دگر نمانده است !!

----------------

1) : در پس کاربرد زبان، یک منطق حاکم است؛ ما برای ارتباط موثر و  فهم یکدیگر به زبان رو می آوریم، وقتی پای منطق به میان آید لزوما سلامت روان کاربران زبان مطرح می شود. از این گذشته  تجربه این مدتم  به من گوید میان زبان و اخلاق پیوندوثیقی برقراراست. بدون اخلاق زبان قادر نیست کارکردهای معقولش را داشته باشد. نتیجه ای که می خواهم بگیرم مشخص است:

1- روی گفتار آدم عصبانی/ بسیار حساس/ دمدمی مزاج/ عقده ای/ خیلی سرخوش/ بی تفاوت/ متعصب و ... اصلا حساب نکن و الا بد بخت می شوی.

2- نه فقط نمی شود به گفته ی چوپان دروغ گو  اعمتاد کرد بلکه روی گفته ی آدم بی  انصاف، عیاش، آنها که حزب بادند، محافظه کاران،  ریا کاران، خودبین ها، موقعیت طلب ها و ... هم نمی شود اعتماد کرد.

با این وجود متلون آدمی، برای پدیده ای کاملا انسانی همچون زبان سرانجامی جز این متصور نیست. حالا یکی بیاید به من بگوید درهمچین اوضاعی با آن تکلیف اخلاقی مثبت نگری که متوجهمان است چه کنیم؟! اصلا از وجهی دیگر به قضیه نگاه کنیم؛ گیرم من ساده همه را باور کردم، کیست که جواب بد بختی ام را بدهد وقتی  دلسوزی جناب ایکس فقط یک ماه دوندگی بی حاصل برایم داشته !؟

2): گفت لیلا روضه نمی آیی!؟ گفتم اتفاقا قصد دارم بیایم ولی بخاطر تو! تا تو را ببینم. گفت بخاطر من نیا بخاطر امام حسین بیا، گفتم می آیم خاطر ملولت را تسکین باشم.

3): از مثلا اشکالاتی که داوران گرفته  بودند می گفتیم بحث به احلام مستغانمی و « خاطرات تن» کشیده شد، تیکه هایی از آنرا برایم خواند؛ زنده شدم. صد صفحه آخرش را گذاشته ام بعد دفاع بخوانم. از کتابهایی است که ارزش هدیه دادن و گرفتن دارد.

4): فرهنگی که از طفولیت تا مرگ، میان زن و مرد دیوار حایل می کشد، از کارمندش انتظار نداشته باش، حالیش شود زن اگر با شوق، دلهره، حس اتکاء به مخاطب، درد، آه، تبسم، حرارت و ... حرف زد غرضی ندارد؛ زن اینطور است فقط و فقط چون زن است و هیچ فرهنگ و ترتبیتی حق ندارد با طبیعت در افتد. تصویر من از زن با حیا همان زنی است که با وجود خود سانسوری مفرطی که فرهنگ بر او تحمیل می کند، یک جاهایی ناخودآگاه و طبیعی!! بروز می کند نه آن زنی که بازارهای سرمایه و غیرت شرقی تولید انبوه می کنند. 

5): امروز یکی ازاون اساتیدی که لباس پیغمبر مکرم اسلام را به تن ندارند، از من پرسید آقای ایکس نیست!؟ سرم را پایین انداختم، گفت آخر شما دیروز هم اینجا زیاد معطل شدی من دیدم شمارو.


نظرات 3 + ارسال نظر
عمو پنج‌شنبه 15 مهر‌ماه سال 1395 ساعت 13:32

میخوانمت

سلام.

آسیه سادات پنج‌شنبه 15 مهر‌ماه سال 1395 ساعت 19:34

سلام بانو
یاد آن پست آقای اسکندری افتادم که نوشته بودند « و زندگی این ابتذال ضروری!»
گاهی واقعا آدم احساس میکند لای منگنه قرار گرفته.
بخصوص آن توهم مردانه را موافقم. واقعا در جامعه ما تعاملات طبیعی اجتماعی زن اصلا طبیعی فهمیده نمیشود متاسفانه!
امیدوارم هر چه زودتر از کمند این بروکراسی آزار دهنده که پیش پایتان پهن شده است رها شوید!
حال دیر یا زود من هم همین خواهد بود
از آن روز که در دانشکده دیدمتان ذوق مرگم

سلام بنیادی جان. خوب منو شناختی بعد این همه مدت. حافظه من یکی انگار فقط مختل شده.
طبیعی فهمیده نشدنش رو خوب گفتی .
خدا از ماکس وبر نگذره (گناه داره بگذره) که این قرطاس بازیها رو رواج نمیداد.

حورا جمعه 16 مهر‌ماه سال 1395 ساعت 11:02

دیروز جلسه ای بودم. بنده خدایی از افراط و تفریط های دینی سخن می راند.چند لحظه حواسم از صحبت های او پرت شد که شنیدم مثال زد در دانشگاهی بحث حجاب بوده در حالی که همه دور یک میز نشسته بوده اند زن و مرد!!...من حیران که این مثال جزو افراط است یا تفریط که شنیدم گفت تازه خانم هم یک بند انگشت زیر چانه اش پیدا بوده.
دلم میخواست در همان حواس پرتی میماندم و این مثال را نمی شنیدم.
مونده بودم جلسه چطور باید برگزار میشده تا از نظر این اقا اعتدال حساب شود؟ خوب بود پرده زده میشد تا این اقا فرصت دیدن زیر چانه اون خانم را نمی یافت!!!

چی بگم والا!!
اینها مسائلی هستند که نیاز به بحث و تامل دارند که بحث و تاملی هم درباره شون صورت نمی گیره چون یک عده فهم شان را صائب و برای ابد کافی می دانند.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد