... آخر دل شدم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

... آخر دل شدم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

نرم و آرام

 ترتمیز مرتب و محجب بود، صورتش را نمی دیدم اما از دستهایش میشد حدس زد سفید مفید و ترگل ورگل است عین مادر بزرگ مرحوم و دوست داشتنی ام.

از وجودش  لطافت و انسِ حضور می بارید. غرق کتاب دعایش بود و اصلن مرا که  چند قدم اون ورتر پشت سرش به یکی از ستون های حرم تکیه داده، غرقش شده بودم ندید. دلم نمیخواست از او چشم بردارم. یک بار به سرم زد بروم سر روی زانویش بگذارم و ریز ریزِ کلماتش را بشنوم اما نتوانستم از جایم تکان بخورم.  انگار نفس آن وجود  مرا از همه چیز جدا کرده و به حضوری آن چنان نرم و آرام و آمیخته از سکوت از آن نوع که دوستش می دارم رسانده بود؛ حس سبکی و آرامش فوق العاده ای داشتم...فوق العاده!!!

----------

پ.ن: گاهی عمیقن عمیقن عمیقن دلم برای مادر بزرگ تنگ میشود آنقدر تنگ می شود که از سهمگینی حس جدایی، هیبت مرگ را بالعیان حس می کنم، نه تنها هیبت مرگ که سوز درد بقیه نوه های دلتنگش را هم می فهمم.خدایش بیامرزد.

نظرات 4 + ارسال نظر
عمو دوشنبه 24 آبان‌ماه سال 1395 ساعت 00:31

خدایش رحمت کناد

ممنون عموی خوب.

کاتالیزاسیون دوشنبه 24 آبان‌ماه سال 1395 ساعت 14:50

جدیدیا بهش میگن تجربه دینی، ما قدیمیا بهش میگفتیم "حال" ؛ زود گذر و موقتی، "کورسویی ز چراغی کم سو"،
حالت پربار ، احوالت پر برکت.
بدو برس به مقامش .

اگه شدنی باشه چی میشه!!!

شغاد سه‌شنبه 25 آبان‌ماه سال 1395 ساعت 01:52 http://mshaghad.persianblog.ir/

یک ناخنک کوچک به مرگ... یه وحشت گنگ و نگران گننده ای باهاشه.

همیشه این عادی شدن نیستی آدمهایی که میروند ، حرص منو درآورده...انگار نه انگار روزگاری بودند و بروبیایی داشتند...

آسیه سادات پنج‌شنبه 27 آبان‌ماه سال 1395 ساعت 12:49

خدا بیامرزدشون

ممنونم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد