... آخر دل شدم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

... آخر دل شدم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

رزق علمی زمانه ما

نسل ما، قربانیان تعصب هستیم. از هر دری که وارد می شویم تهش به تعصب ختم می گردد. نویسندگان مقالات تحت تاثیر تعصب، شرق و غرب را به هم وصله می زنند تا به این نتیجه برسند فلانی همانی را گفته که ما می فهمیم یا می خواهیم فهمیده شود. می روی موضوع تصویب کنی یک قید اسلامی به زور به طرحت می چسبانند بدون اینکه به این بیاندیشند اساسا آیا هر موضوعی گنجایش کار از زاویه دینی را دارد یا نه؟! یک طیف از اساتید، انبانی از شخصیت های متفکر مسلمان در سر دارند؛ مهم نیست تو می خواهی اندر باب  دو دوتا چهارتا تحقیق کنی یا شرایط قیاس برهانی یا حقیقت زبان و ذهن ، همیشه در انبانشان اسمی هست که بررسی نگاهش واجب باشد؛ از نگاه علامه،  از نگاه شیخ مفید، از نگاه صدرا، از نگاه خواجه نصیر و ....

لپ تاپ را گذاشتم مقابل حضرت استاد تا منطقی که در اصلاحات کشف و اعمال کردم را به ایشان نشان دهم و نظرشان را جویا شوم، ساکت که می شوم می گوید پاراگراف بندی ات اشکال داشت درست کردم، نگو که من برای دیوار داشتم توضیح میدادم و استاد معظم اصلن به توضیحاتم گوش نمیداده و داشته نوشته ام را ویراستاری می کرده. با سماجت یک بار دیگر گزارش کارم را ارائه می کنم تا تایید را از ایشان که مدعی اند نگاه اسلامی در کارم کم رنگ است بگیرم، نفهمیدم ایشان به من گوش میداد یا خیر ولی آخر یک چیز گفت: خب! حالا کارتون بهتر شد یا اون موقع، ما بخاطر خودتان ایراد می گیریم.

پیش دیگر استاد که ادعایی قلمبه را در جلسه دفاعم مطرح کرده بود رفتم و عرضه داشتم یا استادا!! من آثار ایکس را مجدد تورق کردم اما شواهدی  دال بر قرائت شما نجستم چه کنم؟ گفت ببینید! کار اصلی همان بوده که شما انجام دادید، نمره تان را هم که گرفته اید، اونی که من عرض کردم رو لازم نیست اعمال کنید، خودش پروژه دیگری است. ( ظاهرن استاد معظم خواسته بودند روز دفاع حرفی برای گفتن داشته باشند).

نتیجه اخلاقی:

در تمام طول رساله دغدغه من یک چیز بوده دغدغه اساتید چیز دیگر. من غرق محتوا، اساتید غرض شکل و قالب. آقا آرزو به این دلم بی صاحب ما ماند یک بار نزد استاد شرفیاب می شویم به نقطه ویرگول ما گیر ندهند؛ یکی به من بگوید نقطه ویرگول مال مرحله نهایی است یا از همون ب بسم الله !!

نتیجه اخلاقی دو:

در این مرحله من همون مسافر تشنه ای هستم که از ماشین پیاده شده و رسیده به اون نقطه ای که دیگه به « سراب» یقین پیدا کرده.

نتیجه اخلاقی سه:

حالا دیگه اعتماد به نفس پیدا کردم به درون هر گردبادی  شیرجه زنم!!

خضر راهی نیست رو پای خودت بایست جانم!!

نظرات 1 + ارسال نظر
آسیه سادات شنبه 20 آذر‌ماه سال 1395 ساعت 11:06

سلام. این آزادی و رهایی تان را عشق است بانو

سلام بانو. واقعن عشق است.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد