... آخر دل شدم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

... آخر دل شدم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

تریجات من

  • پس از فارغ التحصیلی گروه زیتون اینا و سرازیر شدن انبوه دانشجویان فیزیک و ریاضی و علوم قرآن به خوابگاه ، تب بحث سرپاهی ام پایین آمده بود تا امشب که دوتا فلسفه اخلاقی گیرم انداختن یا شایدم برعکس. آقا عجب بحث جانانه ای داشتیم ما؛ یکی از بچه ها خوراکش ژیژک و دریدا و لکان و ...است، اولش ازشدت ذوق زدگی انزوا رو کنار گذاشتم و فقط گوش دادم ، الهام انصافن خوب فهمیده، دلم میخواست مطمان شوم خالی نمیشود و همچنان پراست، از آنهاست که مثل حسنا سوراخ های تازه در هرچی و هرجا کشف می کنند و اصلن هم به روی خود نمی آورند این سوراخ ها سراز چه عرصه های مردافکنی درادبیات معرفت مورد نظر در میاورند.اعتراف می کنم این جسارت شیرین رو همیشه لذیذ یافتم و از خویشتن داری بی موردی که بارها دراین باره ها به خرج دادم کرارا شرمنده شدم.

داشتم می گفتم؛ بهرحال این ترس نهفته در هم کلامی با اندیشمندی مونث هم برای خودش قابل تامل است؛ نه که جنس بد بختمان در طول تاریخِ سیطره عقل مذکر در حاشیه به سر می برده مدام میترسی از ته کشیدن استاد زن، هم مباحثه زن، دوست زن یعنی همون جی اف، انگار که این متفکرین مرد چی هستن حالا.


  • دو شبانه روز است که بخاطر یک نوع ترجیح ظرفها رو نشستم ؛ خواب یا مطالعه. در تاریخ شلختگی ام شاید این کم نظیر بوده است. البته از آنجا که در خوابگاه محدودیت ظرف و مظروف هردو برقرار است ابعاد فاجعه خیلی هم  وسیع نیست.
  • یکی از نمایندگان مخالف اعطای شناسنامه به زنان دارای همسر غیر بومی استدلالش این بود که این کار به قداست ما لطمه می زند؛ آقا از وقتی اینو خوندم همش حس می کنم باید وضو بگیرم  تا بلکم این نقصم جبران بشه، البته اگر ریا نشه شغل بیست و چهار ساعته من تفکره که خب  قبول دارم اصن هیچ نسبتی با عبد و عبودیت و قدس و قداست نداره.

مرگ اندیشی

این مدت غرق مرگ اندیشی ام؛ داشتم از کابوس مرده ای که شسته بودمش و تجربه نزدیک به شهودِ عمقِ غربت و تنهایی آدمی، نجات پیدا می کردم که باز مرگ دردمند و غریبی دیگر دراین حوالی مرا به کام سوژه مرگ کشاند.

فرازهای اول دعای عرفه را که می خواندم بهت جبرِ بودن، وجودم را فرا گرفته بود،  اینجایی که الان ایستاده ام یعنی درست در بطن چالش های سیاسی اجتماعی منطقه ای که به آن تعلق دارم و ارمغان های انسانی اش و در عمق تکلیف های درسی ای که مرا سرگرم  تحلیل فلسفی سوژه انسانی در متن هستی کرده است، بهتر می توانم از قاب نگاه بشر خیلی چیزها را ببینم؛ از جمله بودن را و جبر بودن را ؛

خب بله که :

 ما نبودیم و تقاضامان نبود

ولی نمی توانم بفهمم که ناگفته هایم همینها باشد که در ازل شنیده شدن.

یکی به من بگوید کدام عاقلی پا به جایی می گذارد که متنش پیچیده شده به انواع بلاهاست و انتهایش سرنوشتی که مو را از ماست بیرون می کشند و چگونگی اش علامت سوالی است عجین با خوفی کلافه کننده.

یک چیزی می نویسم و تو می خوانی اما همه ی حقیقت ماجرا این نیست؛ این درد اصلن نوشتنی و خواندنی نیست و خودت را هم به سختی برای فهمش نیانداز که بیش از فهمیدنی بودن چشیدنی است.امان از آن وقتی که مزه اش برایت چشیدنی می شود، بخواهم توصیفش کنم فقط حرص خودم را درآورده ام و وقتم را تلف کرده ام.

این سوژه انسانی امسال بدجور پهنه عرفه ام را به جبهه گیری در برابر خدای صدرنشین همیشگی ام مبدل ساخته بود.

حسنا می گوید کشف کرده است خدا ما را آرام نمی خواهد اما وعده آرامش داده.

حرف خوبی است، تشنه ی چیزی می کند که خود دارد؛ یاد جمله ای افتادم که در فیس بوک در کنار عکس جسدهای سلاخی شده توسط داعش نوشته شده بود:

« عجب صبری خدا دارد!» تو بگو « عجب آرامشی خدا دارد».

اندیشه


در جامعه ای سنتی و عجین با دینداری های موروثی چون افغانستان، مهمترین و پایه ای ترین نیاز شاید تقویت خرد و اندیشه ورزی باشد. وجود و حضور پرقدرت ملاهای سنی مذهب متن گرای جامد بدور از مایه های خردورزی آزاد – اشعری گری- امید ماندن و ساختن را گاهی در وجود آدم می خشکاند. گذشته از عده ای طلبه شیعه جوان آپدیت و آشنا به  روح زمانه، می شود گفت روحانیت شیعی در این میان حد اقل در برخی مناطق وضع بهتری ندارد؛ ملاهایی که در گذشته تا سن بلوغ عقلی مخاطبین کارساز بودند و حالا تا همان سن را هم پاسخگو نیستند جز بخشی از بدنه بازاریان مذهبی، با لایه های سنتی سخت و ستبر.

مع الاسف مشکل این قشر تنها به همین مورد خلاصه نمیشود، هستند روحانیون احتیاط گرایی که خط قرمزهاشان را نه حقیقت دینی ( لا اقل بنا برفهم خودشان) که خوش آیند و بدآیند  مردم کوچه و بازار تعیین می کنند. یکی از همین عده بر من خرده گرفت چرا در فیس بوک عکس خود را گذاشته ای، گفتم مگر حجاب برای حوزه عمومی نیست، اگر هست و اگر فیس بوک هم حوزه عمومی است و اگر این پوششم را شرعی می دانی و اگر من حق بودن در میان جامعه را دارم و مهجور و صغیری نیازمند قیم برای نفس کشیدن نیستم  پس چرا حوزه محرمات را با سلایق شخصی تان قاطی می کنید؟! او که هیچ نداشت بگوید مکثی کرد و چنین افاضه نمود: احتیاط !! احتیاط خواهر... پیشنهاد میکنم احتیاط را لحاظ کنید مردم این استدلالهایی را که شما دارید نمی فهمند.

باور پیدا کرده ام چیزی که نیاز این مردم است اندیشه است؛ فقط اندیشه است که می تواند به آنها حالی کند تمام مشکلاتشان معلول وجود دشمنی فرضی نیست، به آنها یاد آور شود دین و مذهب برای این نیست مشقاتشان را زیاد کند به آنها بگوید فکر کردن جرم نیست، به آنها بگوید به جای زدن و کشتن می شود گفت و می شود شنید، به آنها بگوید هیچ گربه ای برای رضای خدا موش نمی گیرد؛ امریکا باشد یا پاکستان یا عربستان یا ....

اگر درد مردم این است و دواهم آن، پس فلسفه که کمترین حضوررا در مراکز علمی – آموزشی این کشور دارد یکی از داروهای ضروری است. پر از انرژی برای کارم اما ....

 

 

شب که آرام تر از پلک تو را میبندم


یعنی گاه سفر آمد؟

 خواهرم بلاخره در برابر اقتضائات زمان تسلیم شد، امیرحسین خاله آخرین خواهر زاده من است که تبلت دار شده است. چالش بعدی مادر و فرزند اینترنت است؛ در حالیکه طاهای جغله درس نخوانده، استاد دانلود کارتن  و بازی و دیگر سرگرمی های نسل دهه نودی است، خانواده امیرحسین شدیدن در برخورد با این ارتباطات محافظه کارند. نمیدانم کدام درست است اما اصلن حس خوبی نداشتم وقتی خلع سلاح بودن امیر حسین در برابر بچه خاله ها و دوستان قد و نیم قدش  را می دیدم. من در این سن قدرت مدیریت استفاده از  این وسایل را ندارم ولی دعا می کنم امیرحسین این توانمندی را کسب کند.

------------

پ.ن: امشب هوای نینوای سراج به سرم زده. نمیدانم چرا ولی گاهی بخشی از گذشته در حال استحاله شده ات حکم کحل البصر پیدا می کند چون هیچ چیز به آن اندازه آرامت نمی کند.