... آخر دل شدم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

... آخر دل شدم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

... من غرقه موج غمم ساحل نمی دانم !

من که راه حراء نمیدانم !

عمری است دراین بازی قایم باشک  

حقیقت مدام از مقابل چشمانم می گریزد  

من می مانم و آوای پرجبرییل که از دور دست تاریخ صدایم می زند ؛  

                                     «لارطب و لایابس الا فی کتاب مبین »  

اما من که محمد نیستم !  

من که هنوز چهل ساله نشده ام  

من که راه حرا نمی دانم 

 من همان عقلی هستم که خسته از خود زنیهای مدام ٬ دل از حل چالش واقع نمایی کنده است 

 من همان عقلی هستم که در پیج اول کوچه ی هرمنوتیک گم شده است 

 من همان عقلی هستم که دیری است سرناسازگاری با دل بسته است  

من همان دلی هستم که مدتها ست دهن کجی های عقل ٬ اعتمادبنفسش را شسته است 

 من همان دلی هستم که جاذبه زمین ٬ ذائقه اشراقی اش را زمین گیر کرده است  

                      پس به من حق دهید اگر آواره کوی یقین باشم !!

...

  • این کاکتوس اهدایی حسنا بد جور با باقیمانده های غزالی و کی یرکگور درآمیخته .. ابهامات ایندو خدابیامرز و نیش تزلزل نظرگاهشون کم بود,  خارهای  کاکتوس یارمهربان ما هم به اون افزوده شد ... هرچه میخوام زیبائی ببینم و لطافت نمیشه که نمیشه .. باورکن .. همش رنج فهم تداعی میشه و طی این مرحله بی همرهی فهم درست ...

اما ازآنجا که ما هنوز به مرحله سوم اگزستنس کی یرکگور نرسیدیم و دیالکتیک وجودی  اون  ما رو به مرحله بعد,  پرت نکرده تا قاعده اخلاق و بشوییم  ٬ برمبنای قاعده اخلاق و احساس و عشق  می گیم : دست دوست درد نکنه و تا باد چنین بادا !!

  • عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد ..... 

 احساس ایرانسل هم بپاخاست .. مسابقه مثنوی عشق! 

 درمیون همه پیامهای گوش خراش و حواس دزدیهای گاه وبیگاه ایرانسل این یکی اما چیز دیگه ای بود .. شعر .. درنگ های شاعرانه .. زیباست ... روح نوازه .. مخصوصا اگه پای حافظ , سعدی و جناب مولوی به میون بیاد ... حیف .. حیف که ذائقه های مولویانه مون تا رسیدن به  آستانه فضای مولویانه راه داره ... ناخالصی های زندگی مدرن هوای هواهای مولویانه مون و تحریف کرده حسابی !

  • بعدمدتها امروز شاهد یک پدیده نادر بودیم  .. بااینکه  زنگ تفریح آخر شب  فیلم  .... و دیدیم , هم اتاقی مون   دیشب سریال چند قسمتی خواب ندید ,  معنی و مفهوم این اتفاق   اینه  که امروز صبح  با صدای سراسیمه اون پا نشدی .. مجبور نبودی یک ساعت معادل شصت دقیقه معادل شصت شصت ثانیه ..  سریال تخیلی ماورائی به کارگردانی هیچکاک  اینده ببینی .. مجبورنبودی زوایای پیدا و پنهان سفر اون به کائنات , راز قالی بافی های هرشب , سر سفر به اعماق زمین اون وجستجو کنی ..  خودمونیم ما در روز فلسفه می بافیم ایشون شب فلسفه می سازه  وفلسفه سازی می بینه  و توی بیچاره هرروز صبح دو سه واحد اجباری باید فلسفه ی گیجی اون و پاس کنی... البته جای شکرش باقیه که خواهر مکرمه جناب خواجه عبدالله انصاری ٬ منظورم هم اتاقی تاجیکستانی مونه ٬ هرازچند گاهی ما رو به یک غزل ناب پارسی دعوت میکنه و فضا رو تغییر میده ...

وقتی زن همسنگ حقیقت می شود !!

 

 لابلای قفسه ها کتاب « زن در تفکر نیچه » توجهمو جلب کرد ... می گن نیچه برخلاف فلسفه  سنتی ناچار از پرداختن به زن بوده ... حساس شدم چرا ؟  

بخوانید : 

« نیچه مرتبا خودِ زن را ٬همچون استعاره به کار میگیرد و او را سمبل و نماد انتزاعاتی غیر بشری همچون « حقیقت» « هنر» « زندگی » و« خرد»  میداند  .

زن همچون حقیقت  :

« آنکه دروغ  نمی تواند گفت از حقیقت بی خبر است» ( چنین گفت زرتشت )« پس آیا بهتر نیست دروغگو باشیم ؟ و زن نیز ؟ چراکه هنر بزرگ او دروغ گویی است و ازهمین رو ازازل چیزی غریب تر و دل آزارتر و دشمن خو تراز حقیقت برای زن نبوده است» ( فراسوی خیر و شر ) « دردروغ ما حقیقت را خواهیم یافت همچنانکه در زن نیز . »

مرد به زن احترام می گذارد چراکه او میتواند دروغ بگوید چراکه او حقیقت است « بیایید مامردان نیز اقرار کنیم که در ست همین هنر و همین غریزه را در زن دوست می داریم و ارج می نهیم» » ( همان )  ......

آزرم حقیقت را که درپشت راز و رمز و شک و دودلی پنهان است باید بازستود شاید حقیقت زنی باشد که حق دارد نخواهد اساس وجودش برملا شود .شاید نام ا و به قول یونانی ها « باوبو » است. 

 آه چقدر این یونانی ها زیستن را می دانستند !  

این نوع زیستن مستلزم عزم دلیرانه در سطح ماندن است به پرده حجاب و پوسته اکتفا کردن است و ظاهر را ستودن .. این یونانی ها به واسطه ژرف نگری مردمانی سطحی بودند ! 

 ..........

برخی شارحان آثار نیچه همچون ژاک دریدا و کلی الیور ٬ براین باورند که حقیقت همچون زن در نوشته های نیچه فقط یک تعبیر است و نه یک واقعیت عینی . انان با توجه به متنی که در خواست قدرت نیچه امده است ٬ چنین نتیجه می گیرند که : 

زن وجود ندارد ٬‌ همچنان که حقیقت وجود ندارد . » 

 

بله ...صحیح ...!!! 

ظاهرا ایشون چاه ای جز این نداشته که  برای نشان دادن پوچی و بی اعتباری حقیقت آبژکتیو و عینی ٬‌از زن به عنوان یک نماد متناسب یا تنها نمادی که میتونه نیستی رو نشون بده استفاده کنه ..!! 

بهر حال دستش درد نکنه .. لااقل پای زن و به مقولات علمی کشونده .. اینم یه نوع جرات میخواد .. 

ممنون میشم یکی بیاد و بگه درست فهمیدم یانه ؟؟ 

این رسم رسمی ...

تنها با پاک کردن هندسه میتوان دوخط موازی را بهم رساند

دنیای بی هندسه !؟

کوتاه بیا جانم

خط کش دنیا را نمی شود با آب کوثر شست

رسم دنیا  رسمی  است

تیشه ی فرهاد , اشک لیلی  , خون دل مجنون هم , نتوانست  قانون علیت  را  دور زند

تیکه های احساس  دربدرت را  وصله بزن

قاب بگیر

 به موزه بسپار

تا شاید  آیندگان  بفهمند ش

برای آن بزرگداشت سالانه  و هزاره  بگیرند

یونسکو آن  را به عنوان  سمبل رنج انسانی  ثبت  کند

در مجمع عمومی سازمان ملل همه به احترام   آن به پا خیزند و یک لحظه سکوت  نمایند

کسی چه میداند  شاید آنوقت ,  ذهنی رمانتیک  پیدا شود  رمان بینوایان تو را بخواند ,  بازهم بخواند

و با اهی سرد, غبارکهنگی   از این متن ناتمام بزداید    !!