... آخر دل شدم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

... آخر دل شدم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

سکوت و خدا

امروز سخن اون عارف شرقی مدام درگوشم می پیچید که گفته است : 

          شبیه ترین چیزها به خدا دو چیزاند؛  سکوت و آرامش  

 

خیلی سعی کردم بفهمم او به چه درکی از « سکوت »‌ رسیده بوده که خدا رو شبیه به این حقیقت کرده است  

آیا چون سکوت با نوعی خفا همراهه ؟ 

آیا چون سکوت حس و دریافتی است بی مرز؟ 

آیا چون سکوت جان رو به نجوا می‌خواند ؟ 

آیا چون سکوت فکر رو به پرواز درمیاره  ؟  

آیا چون سکوت پرازفریاده  ؟  

آیا چون سکوت محوت می‌کنه درخویش ؟ 

شما چی‌فکر می‌کنید ؟

مثلا من نوشتم

نمی دونم چه سری بود که امروز تمام راه هام به مصطفی ملکیان ختم میشد . یعنی منه( به قول استاد) همیشه گیر٬ یک گیرسه پیچ داشتم که برای حلش هر راهی رو رفتم سراز اندیشه ملکیان درآورد ... ازظهر یک ریز ملکیان خوندم ٬ همشم بی ربط  به گیر اصلی ام. ولی جای شکرش باقیه که ملکیان خیلی با صفاست چون آخر امر با مقدمه اش برکتاب ایزوتسو گیرمو حل کرد ...

حیف ..حیف اون موقع ها که چند جلسه ای با هاش داشتیم خیلی کوچیک بودم.. خیلی !!  

 

دیشب٬ استاد که از دیونه بازیهام به تنگ آمده بود منو دنبال نخود سیاه فرستاد .نخواستم دروجود نخود سیاه شک کنم چون به استاد ایمان داشتم  .. برای همین به جستجو ادامه دادم . نمی دونم شانسی یا براساس یک ربط علی منظم٬ سراز باغستان نخود دراوردم ...رفتم و «کار کردم و نگفتم که چیست کار » ٫چون می دونستم « سرمایه جاودانی است کار » برای همین  کلی نخود چیدم انقدرکه اگه این دفعه هم بخواد منو دنبال نخود سیاه بفرسته ٫هی کمکی نخود سیاه دارم ...  

 

دیشب زهرا تو خوابش بلند بلند صلوات می فرستاد. فرشته بینوا هم که رو موج امتحان امروزش٬ یک خط درمیون می خوند و چرت می زد٬برای تکمیل کلام دوستش٫ شروع کرد به « وعجل فرجهم » گفتن ...  منم که چاره ای جز همراهی نداشتم شروع کردم به  «‌آمین »  گفتن ...

صبح علی الطلوع هنوز بیدارنشده بودیم که فیلممون تو کل خوابگاه اکران شد...اقتضائات عصرارتباطاته دیگه نمیشه کاریش کرد ....  حالا دیگه اسم هرسه تامون شده « اللهم صل علی محمد وال محمد » اگه اوضاع همینطور بگذره فکرکنم ظرف یکی دو روز آینده کلی ثواب کاسب شیم ... یادم نره جشنواره فیلم مستند و ازدست ندم ...

 

امروز تو کتابخونه بربچه های گل پایان نامه نویس معتکف٫ گل کاشتند و برام جشن گرفتند ... همه به احترام پدیده خارق العاده اتمام رساله ام ٬ پنج دقیقه دست ازکارکشیدند و صفحات رساله بنده را بو کشیدند و کحل البصرقراردادند .... درحاشیه این جشن٬ چند اخطارکتابدارانه به مارسید که در ابراز احساسات شدید دوستان حل گردید .... اخر الامر٬ کتابدار که می دونست همه اغتشاشات زیرسرمنه  چنان چشم غره ای رفت که هرچی شیرینی تو جشن بی شیرینی مون خورده بودم مزش ازیادم رفت .. معنی آش نخورده و دهن سوخته رو بالاخره امروزفهمیدم ...    

 

نتیجه : 

هیچی دیگه مثلا من نوشتم ...

 

امان ازاین بهانه سمج ... عجب بی رحمانه هوایم را سمی می سازد ...

امشب هوای  فصل کوری دارم  

شاید یک دم فقط یک دم،  نبینم ...

امشب بهانه آلبوم های قدیمی به سرم زده است ...

بیا ای دل ازاینجا پربگیریم

ره کاشانه دیگر بگیریم ...

وای ازاین تقدیرزلزله خیز ...وای .. وای .. وای ...

سالهایم را چه عاشقانه و بی خبر، خرج می کردم به پای این موجودی درمعرض تاراج  ...باورکن ، باورکن رسمش نیست  اینگونه ملتهب به خویشم وانهی ...امشب بهانه خود پشت سرم را گرفته ام ... مدام می بینمش .. جایی وسط این سینه زنها و عزادارها، می بارد و دل پیوند می زند .. اما ..اما گویی بامن فاصله ها دارد ..غریب است .. نمی دانم او با من قهر کرده یا من ؟ .....  نمی دانم او واصل است یااین خسته ی معلق  ؟ .. نمی دانم او مشروع است یا این هست پریشون ؟؟؟  امشب هوای گریه دارم ...

چندان گریم که کوچه ها گل گردد

نی روید و ناله های زار آید ازاو

چه سخت است ،چه سخت است ،جاماندن میان نقد و نسیه ای چنین سخت باور ... 

باورکن ...

حال من دست خودم نیست  

دیگه آروم نمی گیرم  

دلم از حسی گرفته  ...

چرا بعضی هوشها در دقیقه نود بیدار میشوند !؟