... آخر دل شدم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

... آخر دل شدم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

چرت و وسوسه

 خسته شدم از این چرت کهنه سمج  

و بت هایی که نمی دانم کی و کجا درمن تولد یافته اند  

میدانی جانم !  

مرزهای من٬ همه درمحاصره وحشت اند

پاهایم بدجور عادت به رفتن کرده اند  

چشم هایم لبریز از اشتهای دیدن اند  

سرم ناجور وسوسه شده است ببیند پشت این چراغ های منع پرور چه خبراست

 باتو درتو٬ دست خود را می گیرم٬ آرام آرام٬ درموج می ریزم  

ترس را می نوشم  

 تضاد را می جوم   

تنهایی را می پیمایم   

 خوشم می آید که تو هستی   

نمی دانم چرا شاید  چون؛ عادت به تنهایی رفتن ندارم٬ می دانم عادت بدی است ولی دست خودم نیست٬ طبیعت چنین نقشم زده و من همچون خودت گوش به فرمان طبیعتم ! 

اصلا شاید چون بازوهای اندیشه ام زور شکستن این همه بت را ندارند، مدام به پنجره ات سرک میکشم .

وقتی درتو می ریزم و تو درمن جاری می شوی زلزله خیز می شوم  

عاقبت٬ این دردهایت که ازجنس  زخم های بی درمان من اند٬ مرا شاعر خواهند کرد. 

حدیث درد مگو که بدجور بی بال و پرم می سازد.

هویت حلزونی !

پرسید کجایی هستی ؟ 

گفتم مادرم فلان جایی الاصل٬ پدرم هم فلان جایی الاصل و من یک حلزون خانه بدوشم  .  

گفت : خیلی خوبه  

گفتم چی٬ اینکه محصول بازار مشترکم ؟ 

گفت : نه٬ اینکه همش دررفت و آمدی ... اصلا اگه گفتی فلسفه رفت و آمد چیه جایزه داری ! 

گفتم٬ نه دیگه ٬ اینبارداد زدم:  

 فرار از تکرار٬ تحویل گرفتن دل بی قرار ...  

گفت : آفرین  

گفتم : صبرکن٬رفتن هم داره برام یه تکرار ممل میشه! میشه بگی چیکار کنم ؟ 

گفت : شرمنده٬‌تو فلسفه خوندی ازمن می پرسی مگه همین تو نبودی که وقتی ازت پرسیدم فلسفه چی میگه داد زدی فلسفه می گوید:  

چرا باید دراین خیابان شلوغ و گرم و پرهیاهو پشت این چراغ قرمزوقت نشناس ایستاد و دم برنیاورد. 

گفتم : خب من یه چیزی گفتم تو که نباید جدی بگیری پدرجان ! 

تبسمی کرد و ترمز گرفت .... 

سینما آفریقا همه آقایون داشتند می رفتند ورود آقایان ممنوع.

سلام٬ خداحافظ آماده بود برای شنیدن٬ چند بار شنیدن .....