وباز قشنگ بود ...
بامن
می دوید
می ماند
می شنید
می دید
ومی خندید
همه شیدایی ام را
و باز موازی بود با ستاره
و فاصله
این دست ساز علیت
تقدیرمحتومش !
وباز همدیگر را داشتند
ولو دریک نگاه
یا یک امتداد نیستی که هستی ها را بهم می دوخت
وصل نقیضین درقاب نگاه
دیدنی است
جانم !
اگه قراره « از کوزه برون همان تراود که دراوست »،
پس چرا « آدم – راز » ها، همیشه وجود دارند !؟
اعتیاد به دانش آموزی هم بد دردیه ها!!
گفتم حالا که درسم تموم شده بیا همدرس اون شاعر بشم که گفت : بشوی اوراق که درس عشق دردفتر نباشد ...
بازبه رسم همیشه حسابی جو زده شدم و بجای اوراق دست از دست شستم کلهم...
حالا این منم و لذت پایان یافتن پایانچه ام و طعم جلز و ولزسلولهای شکافته شده دستی خون چکان ...
و بازمن دارم حظ میکنم حسابی ..اینباراما دردی دردناک را...
باذهنی ذوق کرده از خلوت حاصله ، بعد مدتها رفتم زن به تفسیر مادربزرگ نیز(!!) باشم و کدبانو بشم ، دراولین گام زدم دستمو نفله کردم ...باید بگم اصلا تفسیرمادربزرگ، حس خوبی نداشت یا شایدم مشکل از تداخل سنت و مدرنیته ام بوده باشه.... این دعوای سنت و تجدد در اشپزخانه هم دست از سرآدم برنمی داره ...
فکرکنم داشتم معنی زندگی رو می تحلیلیدم و شاخ و برگهای زاید نگاهمو می زدم که دستم زده شد و نومن و فنومن رادرهم تنید حسابی !!
هرچند اندرفوائد این رخداد همین بس که تامدتها از کسوت کدبانوگری معاف مان ساخت ...
بگذریم ... جونم دراومد تا این چند خط و یک دسته تایپ کردم ...