... آخر دل شدم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

... آخر دل شدم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

چون آینه خو کرده به حیرانی خویشم

امروز درکتابخونه ده خط بیشتر ننوشتم ...  

امروز درکتابخونه باز گم شدم ... 

امروز درکتابخونه از عفونت افکارم باز تب کردم ...هزیان گفتم ..  جیغ زدم .. دادزدم   

 امروز درکتابخونه درگیر بودم حسابی .. 

 با خودم ٬ با حسم ٬ با دلم٬ با رگ رگ هوشیاریهام ...   

نفس تنگی گرفتم ... خواستم بگم هرکار داری به خودت قسمت میدم  رها کن بیا به من برس .. 

چشمم به قرآن گوشه میزافتاد  ..

ذهنمو  از تمام واحدهای پاس شده شستم...  از نظر از نظریه .. غسل حیرت دادم  .. به آه قسمش دادم یک دم دست از نیش نگاه برداره ..

قرآن و بازکردم ..  

گفت : 

« و درزمین کوههایی درافکند استوار ٬ تا نجنباندتان و رودهایی و راههایی ٬ باشد که راه برید .» 

گفت : 

« و نشانه هایی و آنان به ستارگان راه خویش بیابند  » 

گفت : 

« اگر نواختهای خدا را بشمرید آمار نتوانید کرد خدا هرآینه آمرزگار است ٬ مهربان است »  

 

وای که چقدر نزدیک بود .. هنوز نرفته .. دارم حسش میکنم .. او با من حرف زد .. جوابمو داد ..جوابی قانع کننده جونم ...  یه پسورد سه کاراکتری .. علی !!    

بخدا قسم امروز در کتابخونه خدا بامن حرف زد !!

 

از شوق شکرخند لبش  جان نسپردم
شرمنده جانان زگران جانی خویشم

 

تقدیر میخانه‌ است‌ با مطرب‌ تنیدن‌
از نای‌ شکر جستن‌ و از دف‌ شنیدن‌ 

 

 

علی‌ معلم‌ دامغانی‌

شعر و خوب می فهمم  ٬‌ شاعر و  نمی تونم  بفهمم  

با شاعر ٬ مثل بی شعر ٬ زندگی کردن خیلی سخته  

چرا ؟؟