... آخر دل شدم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

... آخر دل شدم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

امروز درچهارراره آنارشیسم (فکرکنم درست ترآنارشیست باشه ) جناب قانون رو دیدم که سوسو میزد و بی قاعدگی رو عاصی میکرد!   

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

هرروزصبح درمسیرخونه تا دانشگاه٬ به یه چهارراه می رسم که باچشم مسلح هم نمیشه قوانین راهنمایی رانندگی رواونجا دید٬ همه اونجا  گیج میزنن٬ ماشیناو راننده ها و بیننده هائی مثل منُ٬ترس ازگرفتارشدن درهمین دایره قسمت سبب شده جرات نشستن پشت فرمون ازم گرفته بشه ٬خلاصه٬ امروز همون آقا پلیسه شعرامیرحسین که همیشه هم بیداره رو دیدم که با جدیت تمام داشت بی نظمی رو جارو میکرد و می شست٬ این بود که قلمم نتونست خودشو کنترل کنه و ازاین واقعه بگذره .  

دارم به این فکرمیکنم خمیرمایه چهارراههای آنارشیسم دنیااینه که همه فقط خودمونو می بینیم و بس . 

پس بازم به قول سهراب باید گفت چاره کاراینه که چشمامونو یه خورده آب بکشیم .

اینم یه حرفیه !

مردی زیر باران از دهکده کوچکی می گذشت . خانه ای دید که داشت می سوخت و مردی را دید که وسط شعله ها در اتاق نشیمن نشسته بود

مسافر فریاد زد : هی،خانه ات آتش گرفته است! مرد جواب داد : میدانم

مسافر گفت:پس چرا بیرون نمی آیی؟

مرد گفت:آخر بیرون باران می آید . مادرم همیشه می گفت اگر زیر باران بروی ، سینه پهلو میکنی

زائوچی در مورد این داستان می گوید :

خردمند کسی است که وقتی مجبور شود بتواند موقعیتش را ترک کند

ـــــــ

پ.ن: لابلای سرچ کتاب به این حکایت برخوردم. فکرکنم سایت محمدتقی فعالی بود.

اندراحوالات غارنشینان

هوس کردم برم مزار افلاطون باهاش درد دل کنم٬ به روح سقراط قسمش بدم کمی شفاف سازی کنه واسم . ازش بپرسم خودمونیم چطوری ذهن حس گرای معاصرینتو درنوردیدی و سراز «ایده ها »درآوردی ؟ اصلا راستشو بهم بگو خودتم به وصال مثال رسیدی ؟!...   

یه چیز بگم امیدوارم ازدستم دلخورنشی ... اولش که پای حرفات نشستم باورت یه خورده برام سخت بود٬ باخودم گفتم عجب حرفایی ازخودش درآورده این جناب حکیم یونان ولی بعدش گفته هایی ازت شنیدم که به درستی راهت امیدوارم کردند ... همینکه شهرت فتوایی فلاسفه عالمو ٬اونم چند قرن قبل میلاد٬ شکستی و زنهارو مستعد معرفت دونستی کلی کاره واسه خودش ... بابا روشنفکر ! حکیم !‌ مرحبا به اون ذهن صیقلی ات که این حقیقت واضحو گرفت و منعکس کرد ...خلاصه خواستم بگم ارادتمندیم جناب حکیم .

 

آی آی افلاطون !‌  

بدجور هوای این غار بی خبری خستم کرده ... ازسیطره سایه جهل مرکب و بسیط خودم خسته شدم٬ میخوام بزنم بیرون چشم تو چشم روشنایی بندازم تاچشام ارضا بشن...میدونی ملکیان *ما برعکس تو آدمو تشویق به رسیدن نمی کنه ٬‌بیشتراز رسیدن روی رفتن تاکید داره٬ درست مثل استاد و ماجرای « برو کار می کن مگو چیست کار» ش !  

شاید حق با اونا باشه٬ شاید به جای گزاره ها٬ درست این باشه که دل به آرمان حقیقت ببندی ولی خب چرا من این حرف توکله ام نمی ره ؟  

میدونی من  عادت کردم همیشه برای عبوراز رودخانه و رفتن به اون ور آب٬ اول ازبابت پل پیش روم مطمئن بشم ... 

بگذریم ...  

کاش حالا که نمیشه سرمزارت بیام لااقل آی دی تو می داشتم در مسنجر یا فیس بوک  گپی میزدیم .

---------------- 

*«اگر حقیقت را فرایند ببینیم یعنی حقیقت طلبی را به معنای همیشه ناخنک زدن برای یک گام نزدیک ترشدن به حقیقت بدانیم دراین صورت این سوال جای ندارد که ازخود بپرسیم این گزاره «الف ب است »که من بدان معتقدم٬ شاید حقیقت نباشد و خطا یا جهل مرکب ویا وهم باشد. بلکه من قبول می کنم که خیلی از این گزاره هاکه اکنون به آن ها اعتقاد دارم ممکن است نادرست باشند ولی من که به انها دل نبسته ام٬ من به آرمانی بنام حقیقت دل بسته ام٬ من درواقع به هیچ گزاره واحدی دل نبسته ام .» مقاله دکتر مصطفی ملکیان  

 

چنین گفت استاد ...

 این یه رازه 

همه میخان اول حقیقت رو گیر بیارن
بعد آرام بگیرن
برعکسه 
اول آروم شو حقیقت همونه 

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــ 

نمی فهمم ولی چرا !؟

هوای وطن

من مرغ لاهوتی بودم  

دیدی که ناسوتی شدم   

دامش ندیدم ناگهان  

دروی گرفتار آمدم

 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

خیلی قبل ترازاینکه قیصری بخونم٬ فصوص ورق بزنم و قوس صعود و نزول رو به هزار زور و جون کندن به عقلم بسپرم٬ مختاباد و آوای حزینش حس نزول رو چنان درتاروپودم  دمیده بود که ناله مولانا یک لحظه هم هوش و خاطرمو رها نمیکرد ....  

 میتونم بگم نفیرنیستانی مولانا بود که اونو دروجودم هک کرد و اشتهای شمس رو درمن برانگیخت  ... 

ازاون روز تا حالا همش خواب شمس می بینم که طلوع میکنه و همه لایه هارو نورانی و روشن می سازه ٬ نور می بخشه و نور می پراکنه و لبریز از یقین می سازدم .  

دیشب که ازمیان فایل های متعدد صوتی به تمنای وصال مختاباد برخورد کردم باز حسابی هوایی شدم ... 

آنجا روم آنجا روم ٬ بالابدم بالا روم  

بازم رها بازم رها ٬ اینجا به زنهار آمدم  

مارابه چشم سر مبین ٬ مارا به چشم سر ببین   

آنجا بیا مارا ببین کاینجا سبک بار آمدم