... آخر دل شدم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

... آخر دل شدم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

نسیم وصل بی بال و پرم کرد

«این‌ جاهمه‌ در جنب‌ و جوش‌اند که‌ تو را فراموش‌ کنند؛ باز هم‌ نمی‌ خواهی‌ بیایی‌؟ » 

 

 اینجاش دیگه میخکوبم کرد !

 

امشب برای تو باریدم یا برای خودم ؟  نمی دونم ... اصلا مگه فرقی هم میکنه ؟ مهم اینه که داری ازچنگم درمیری و من بی تو نمی دونم اشکهامو  به کدوم مسیر راهنمایی کنم ؟ 

میدونستی من بی گریه می میرم ؟... 

امشب دارم انسانو می شناسم ...  

یکی هست قوه های منو بهم بشناسونه ؟ ... آیا باید بترسم یا محتاط باشم یامحترمانه صورت احساسمو ببوسم ٬بذارمش کنار و بیل خودمو بزنم ؟ 

اما این نامردیه ... خیلی نامردیه .. یه چیزی درحد تکلیف مالایطاق داری ازم میخوای باورکن !  

  

یه چیزبگم بدونی چی ازت میخوام اونم اینکه شنیدم یعقوب یوسف رو با یوسف شناخت !!

 

بی باک بی تاب

امروز یه ارباب رجوع قشنگ داشتم  

یه گنجشک کوچولوی بی تاب بی باک  

از تب و تابش معلوم بود هوای بوروکراسی اداری بدجور مذاقشو آزرده ساخته٬ درست مثل این روح قفسی .  

اومده بود  

تصادفی یا ازبد حادثه نمی دونم  

وقتی ندونی چطوری سرازیه جا درآوردی حتما راه خروج رو گم میکنی شک نداشته باش .. 

مثل جهش های دیالکتیکی خودت  

یادم نمیاد چی شد بند سلسه این زلف خم اندرخم شدی ...  

کدوم کشش ٬کدوم کوشش سبب شد شیرجه بزنی درست وسط حادثه ...  

مزه دلهره ٬ طعم تحیر٬‌بوی شک٬ آوای پرسکون٬ سیمای کدرتضاد٬ جوششی ات کرده حسابی جانم ...  

پس بجوش و بکوش که شاعر گفته : 

بکوش خواجه و از عشق بی‌نصیب مباش

  

امروز راه «گذر» رو به گنجشکک حیرون نشون دادم  

مطمئنم فردا حتما یکی راه «عبور» رو بهم نشون خواهد داد !!  

یه کم نوشتنم اومده ...

  • قواعد میتونن پتانسیلتو آزاد کنند یا خفش بسازن ...

کاش قاعده ها هوشمندانه تربساطشونو سرراه انسان های بیچاره پهن میکردند .  

  • دیروزسرکلاس٬ گرگیاس رو که واسه بچه ها معرفی کردم یکی ذهنش فوران کرد و ربط روانشناسی و فلسفه رو کشفید٬ تو این مایه ها که اگه مریضای این تیپی بهمون مراجعه کردند بدونیم چطوری باهاشون بحث کنیم !!

همچین حرف بدی  هم نگفت طفلی !  

اصلا من که فلسفه تدریس کنم فیلسوفان و درست ترش سوفسطائیان٬ حتما سراز مطب این روانشناسای بالقوه درمیارن !!

به خودم امیدوارشدم کلی . 

  • بچه های مطالعات زنان هنوز که هنوزه مجازی نشدند ... هنوزچشم براهم .
  • یه زمانی فقط کافی بود بخوای٬ پاتو تویک کفش میکردی تابرسی٬ تا بتونی ... حالا اما ترسو شدی یاشایدم خیلی به حرف و حدیث تجربه هات از واقعیت گوش میدی که زمینگیرشدی ٬ بیا و به رسم بچگیهای ناپخته ات انقدرسنگ لا چرخ پای دلت نزار٬توکل برخدا کن و برو٬ یادت که نرفته خودش گفته : « من جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا»
  • قلک امیدهایی رو که این چند روزه چیدمشون٬ امروز شکستم ... هی٬ بدک نیست میشه باهاش قایقی ساخت و دل به دریا زد ...

  • سرصدای دنیا که ذهنتولای طرح و پروژه و راهبردها وچشم اندازهاش٬ محاصره کنه قفسی میشی ... ذهن محبوس و هوای پروازچنان بلایی سرت میارن که مرغای هفت آسمون به حالت زار بزنن ٬ یکی مدام محدوده میشکنه ٬یکی محدوده زندگی پیش ساخته رونگه میداره ٬ وای خدای من! آزادی هم عجب دشمنای پیداو پنهانی داشته ما نمی دونستیم ٬ چقدرخامیم که دشنمای آزادی رو اون وسط وسطاجستجو میکنیم ٬ باورکن دشمنای آزادی همه جا پرسه میزنن ٬ نزدیک نزدیکت ...دوردورت ٬‌گاهی درلباس یه عادت عادی زندگی ٬ گاهی هم درلباس ساختارهای نامرئی دست ساخته ی قدرت و ثروت و حتی علم !!... خداجونم دارم برای خودم میترسم ... حسرت میخورم ..چشمامو بشور تاهمیشه جوردیگه هم ببینم !!

 

 

اومده بود آبم بده  

غرق سراب کردمش !!

حس نوشتنم مرده ... 

نمی دونم مردم یا دارم می میرم !؟