«این جاهمه در جنب و جوشاند که تو را فراموش کنند؛ باز هم نمی خواهی بیایی؟ »
اینجاش دیگه میخکوبم کرد !
امشب برای تو باریدم یا برای خودم ؟ نمی دونم ... اصلا مگه فرقی هم میکنه ؟ مهم اینه که داری ازچنگم درمیری و من بی تو نمی دونم اشکهامو به کدوم مسیر راهنمایی کنم ؟
میدونستی من بی گریه می میرم ؟...
امشب دارم انسانو می شناسم ...
یکی هست قوه های منو بهم بشناسونه ؟ ... آیا باید بترسم یا محتاط باشم یامحترمانه صورت احساسمو ببوسم ٬بذارمش کنار و بیل خودمو بزنم ؟
اما این نامردیه ... خیلی نامردیه .. یه چیزی درحد تکلیف مالایطاق داری ازم میخوای باورکن !
یه چیزبگم بدونی چی ازت میخوام اونم اینکه شنیدم یعقوب یوسف رو با یوسف شناخت !!
امروز یه ارباب رجوع قشنگ داشتم
یه گنجشک کوچولوی بی تاب بی باک
از تب و تابش معلوم بود هوای بوروکراسی اداری بدجور مذاقشو آزرده ساخته٬ درست مثل این روح قفسی .
اومده بود
تصادفی یا ازبد حادثه نمی دونم
وقتی ندونی چطوری سرازیه جا درآوردی حتما راه خروج رو گم میکنی شک نداشته باش ..
مثل جهش های دیالکتیکی خودت
یادم نمیاد چی شد بند سلسه این زلف خم اندرخم شدی ...
کدوم کشش ٬کدوم کوشش سبب شد شیرجه بزنی درست وسط حادثه ...
مزه دلهره ٬ طعم تحیر٬بوی شک٬ آوای پرسکون٬ سیمای کدرتضاد٬ جوششی ات کرده حسابی جانم ...
پس بجوش و بکوش که شاعر گفته :
بکوش خواجه و از عشق بینصیب مباش
امروز راه «گذر» رو به گنجشکک حیرون نشون دادم
مطمئنم فردا حتما یکی راه «عبور» رو بهم نشون خواهد داد !!
کاش قاعده ها هوشمندانه تربساطشونو سرراه انسان های بیچاره پهن میکردند .
همچین حرف بدی هم نگفت طفلی !
اصلا من که فلسفه تدریس کنم فیلسوفان و درست ترش سوفسطائیان٬ حتما سراز مطب این روانشناسای بالقوه درمیارن !!
به خودم امیدوارشدم کلی .