آذرده ام خواهی چرا ؟! آخر شبی از در درا
این عاشق دلخسته را دلشاد کن دلشاد کن ...
مولا جان !
این جمعه های شب آهنگ دلگیر سنگین سرد بی روح ... کی تمام خواهد شد ؟!
آنهاکه گوشواره از گوش بچه های معصوم کشیدند ... وای خدای من چگونه دلشان آمد ؟!
ازنسل التهابم !
پیچیده در هجوم یک انبوه بی پایان ٬ پارازیت ؛
مدتهاست سیگنالی از لاهوتم نمی رسد ..
سرگردانیهایم را سرشماری می کنم تا برایش پست هوایی نمایم
کفشهای دلمو درمیارم
درست دم در آسمان٬
بالای پل آه ٬
منتظر میمانم تا خودش بامن تماس بگیرد
آرامم کند ..
؛ یک ارامش ناب
به وسعت این همه سعی میان صفای حال و مرارت قال
وعمق پریشون حالیهایم !!
دیکته های هوس ٬ دفتر دل را سیاه کرده اند
باید دلی خرید ٬صاف صاف..
خالی از حتی یک خط سیاه
تا کلمات هوس در نورانیتش گم شوند ؛
آنگاه فطرت ٬ انسان را نقاشی کند .
کتاب « فیلسوفان عشق : اقبال و کیرکگارد » نوشته غلام صابر را می خواندم نکته های جالبی داشت :
اقبال : « من هستم چون عشق می ورزم »
دربود ونبود من اندیشه گمان ها داشت *** ازعشق هویداشد این نکته که هستم من
اقبال همچنین معتقد است :
شورعشق در هرچیزی نهان است...
... عشق خود را تعلیم میکند .