... آخر دل شدم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

... آخر دل شدم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

زندگی سراسر رونده بودن

زندگی  =  دیدن, دل بستن  

                           و  

                               گذاشتن , گذشتن !! 

         

                                 >>زندگی معادله جذب و دفع مدام<< 

 

* دل بستن بیش از ظرفیت رکود ,درجازدن و گندیدگی

           * دفع بیش از حد ضایع کردن امکانات و استعدادها ومردگی

 

میشود رودبار بود  

                   مرداب بود  

                                 یا کویری لم یزرع

یک فصل خلوص

اینجا ....

صدای سکوت چه واضح به گوش می رسد وهمه ا ت را درخود استحاله می سازد  

آن دور دست ها  

خیلی دورتر از دامنه آن کوه سبز  

در امتداد جاده بیخودی  

خودت و تنها خودت را خالص تر ازهمیشه می بینی  

خلوصت را در دستان تمرکزت محکم نگه میداری ؛ مبادا نگاهی یا صدایی زمینی  این حاضر همیشه غایب را ازکفت خارج سازد  

چیزی نمی گذرد که به قول رضا امیر خانی دچار« نشت نشا »می گردی   

و خودی را که اززمان کوچ زمینی ات کمتر توفیق ملاقاتش یافتی باردیگر ازدست می دهی 

وغم فراق وطن ؛ همان نیستان معروف ؛ ناله تاریخی ات را بازهم در فضای کائنات منتشر می سازد  

آن سوی ماجرا عینیت زندگی امروزی با بی رحمی تمام مشغول کوک نمودن سازخویش است  

انسان مدرن - عقلانیت مدرن  -شهروندی مدرن  

ونمادهای تکنولوژیکی بی روح آن منتظر نشسته اند تا تورا به ناکجا آباد بودن امروزی تبعید نمایند  

بودنی پاره پاره در محصولات عقل خودبنیاد  

بودنی بی بوی یقین و بی رنگ آرامش  

اینگونه است که قصه پدربزرگ آدم  و مادر بزرگ حوا برایم تفسیر می شود  

تا قبل ازاین ؛ قسم شیطانی اخراجی ابدی بر اغوای بنی بشر ؛ برایم بچه گانه می نمود اما حالا تارهای اغوای فراگیرش را می بینم که ساحت مشروع ترین رهبر بشری را چگونه در برگرفته  

حق وتو ؛ حقیقتی بنام سیاست یک بام و دو هوای چند ابر قلدرو ... (همان پارادوکسهای جهانی که هرگز منطق مشرقی ام نتوانسته حلشان نماید )

 همیشه مرا نسبت به این عقل استقلال یافته ازماورا ء بی اعتماد نموده اند  

گویی همانطور که دینداری آدمها را مستعد تعصب می سازد عقل مداری هم عامل سندرم منیت و خودبینی می گردد  

حالا در این نقطه معلق ! 

خلوصم زیر آوار افکارجورواجور  مدفون گشته است  

دل خوش افسانه ققنوس ؛برگور او فاتحه می خوانم  

شایددرمجالی دیگر یا بهاری دیگر از خاکستر التهاب قرن بیست ویکمی ام دوباره سر برآرد .

سال نو خوش

 

یا محول الحول والاحوال  

حول حالنا الی احسن الحال 

درخواست همیشه همراه دانائی است  

اما همیشه موقع سال تحویل در تفسیر احسن الحال گیج می زنم  

اگه به قول شاعر : 

نگهدار من آنست که من میدانم              شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد  

تنها می گویم : 

حول حالنا الی احسن الحال  

آمین  

<<سال خوب و خوشی داشته باشید >>   

یک پاراگراف تنهایی

بعضی وقتا که ترافیک حواشی تو رو به داخل متن پرتاب می کنند  

می شی نقطه پایان سطر غفلت   

نقطه سر خط !

تازه خودتو در ابتدای پاراگراف تنهایی می بینی  

فکر شو بکن 

 تو  

این تویی 

 که باید بنویسی 

 معنا ببخشی  

چه امانت سنگینی  !

اغلب اوقات که عصب توجهم تحریک میشه در جستجوی مجال و مدار مابعدالطبیعی خودم سردرد متافیزیکی می گیرم  

آنقدر که از نفیرم ناله مردو زن به آسمان بلندمیشه  

وای خدای من  !

 «ازهر طرف که رفتم جز وحشتم نیافزود »

  باورمیکنم  

غربت رنک ازلی بودنم  

وحشت حس ازلی شدنم است

برغربتم می گریم  

 گریه ای متافزیکی  

از عمق وجود سراسر نیازم  

محتاجم ! 

نیازمند نگاهی فراسویی تادراین سفر سراسر تنهایی  مرا در فردانیتم همراهی کند 

نقطه پایان

زیارتی از جنس متفاوت ...

امروز

با پاهای کوچک امیرحسین حرم رفتم  

با چشمان پاک امیرحسین به ضریح  امام چشم دوختم  

اززبان امیرحسین سلام گفتم

 دستان امیرحسین را به آسمان فرستادم 

 از کانال دل امیرحسین خواستم  

امروز خودرا در صفای امیرحسین پیچیدم و به امام تقدیم کردم   

امیرحسین پرسید : 

خاله جان !  

امام رضا صدای مارا میشنود ؟ 

... تبسم امام را دیدم و

 نگاه سراسر مهرش  را به بودن کودکانه ام لمس کردم  

شور و حال کودکی بر نگردد دریغا !!!!!!!